#در_دستان_سرنوشت_پارت_150


رویا: یدفعه ظهور نکرده، اون دو ماهی که با آنا می رفتم مشاوره، دکترش راجع بهش با من حرف زد، ولی من نیم تونم چیزی بگم، فقط شما مطمئن باشین که چنین کسی وجود نداره

امیر دیگه رسما داشت دادمیزد: اگه وجود نداره ، از کجا ورد زبون انا شده؟

رویا اشک ریزون به امیرنگاه می کرد : نمی دونم، بخدا نمی دونم.

امیر: آنا، چی همراهش داره؟

رویا: هیچی، خودش و لباسهای تنش، یه 15 هزار تومن پول نقد کیف من و برداشته.

امیر:کسی خونه فخرالسادات هست؟ شاید بیاد اونجا.

رویا: 10 دفعه اونجا سر زدم به همه ده سپردیم، هیچی به هیچی، آقا جلالم نیم ساعت پیش اومده ببینه خبری شده یا نه.

امیر: مشکل اینجاست که من نمی دونم اینجا رو بگردم، یا تهران رو

رویا: بخدا منم مستاصل شدم، تهران به کلانتری خبر دادیم،گفتند باید 24 ساعت از غیبتش بگذره تا بتونن اقدام کنن.

امیر: باشه، ببخشید، ما برمیگردیم تهران، هر ساعت که خبری شد به من خبر بدین.

امیر خواست سوار ماشین بشه که یادش به چیزی افتاد: سر خاک چی؟ اونجا رفتین؟

رویا: آره اولین کاری که کردیم بعد از خونه خاله، رفتیم اونجا،

امیر: باشه، ممنون، از بقیه خداحافظی کنین

امیر: فرهاد بریم،

فرهاد: بریم، ولی بزار قبلش یه بار دیگه بریم کلانتری منطقه

امیر: باشه، یه سری هم برو دم خونه،

فرهاد: این وقته شب، نمی دونم والا اگه می خواست این ورا بیاد زودتر از اینها می اومد


romangram.com | @romangram_com