#در_دستان_سرنوشت_پارت_149
امیر: بریم ببینمش
فرهاد: 1 ساعت پیش رفته ده، می گه شاید آنا بره خونه فخری،
امیر: بریم من ببینمش،
فرهاد: امیر تو روخدا شبیه بریم خونه مردم چی بگیم؟
امیر: تو حرف نزن، من خودم می دونم چی بگم.
ساعت حوالیه 12 بود که امیر و فرهاد رسیدند خونه رویا، کسی خواب نبود، آقا جلال هم بود،
رویا دوید جلو:آقای مشیر خبری نشد؟
امیر: نه، نشده ولی من با شما حرف دارم، میشه تشریف بیارین یه دقیقه دم ماشین
رویا: بفرمایین من می ام،
امیر به ماشین تکیه داده بود، منتظر رویا بود: فرهاد یه چند دقیقه ما رو تنها بزار
فرهاد: باشه، ولی خودت رو کنترل کن.
امیر: باشه.
رویا:بله؟ بفرمایین.
امیر: می دونم شما هم ناراحتین، ولی من می خوام یه چیزی رو بدونم، شاید جواب منو بدین دیگه اینهمه دلهره و نگرانی لازم نباشه.
رویا: چی؟
امیر: این شروین کیه ، که افتاده بوده تو دهن آنا؟ نکنه با همون رفته؟
رویا: شروین هیچ خری نیست، نبوده که بخواد باشه.
امیر: پس یهو از کجا ظهور کرده؟
romangram.com | @romangram_com