#در_دستان_سرنوشت_پارت_148


فرهاد: ببین امیر راستش، آنا چیزه،

امیر: چیه؟

فرهاد: راستش گم شده.

امیر : یعنی چی؟ مگه پیش رویا نیست؟

فرهاد: نه، راستش صبح رویا میبردش خونه خانم جون، میره چادر برداره، و آنا هم یه حمامی کنه بلکه حالش جا بیاد، بر می گرده می بینه نیستش.

امیرکلافه ازدست رویا وفرهاد : خوب، حالا باید چیکار کرد؟

فرهاد: والا از صبح ما هر جا به ذهنمون رسیده ، سر زدیم، زنگ زدیم. به آقا جلالم خبر دادیم، گفتیم شاید بره خونه، خلاصه کلانتری ، و هرجا بگی

امیر: فرهاد من کجا رو دنبالش بگردم؟

فرهاد: والا شرمنده، دیگه سرم داره می ترکه، رویا هم داغونه

امیر: فرهاد بزارم خونه، برم ماشین و بردارم ببینم چه غلطتی باید کرد،

فرهاد: می گم این شروینه، می گم نکنه رفته

امیر: این دیگه از کدوم قبرستونی پیداش شد؟ نه زنگی زده نه سری زده، کدوم قبری بوده تا حالا

فرهاد: تو از کجا می دونی شاید تلفنی باهمند

امیر: تا دوهفته پیش که سر جریان اون مردک پرینت گرفتم، هیچکس نه رفته بود، نه اومده بود، آخه دو هفته ای عاشق سینه چاک شدن؟

فرهاد: والا چی بگم. از رویا هم که می پرسم حرفی نمی زنه

امیر: بیخود کرده حرفی نمیزنه، الان کجاست؟ بریم ببینم جرات می کنه حرف نزنه؟ اصلا نکنه اینها بازیشه؟ خودش فرستادش جایی؟

فرهاد: نه امیر، به خدا نمی دونی صبح تا حالا چه حالیه، تا اسم آنا می اد، دستاش به لرز می افته.


romangram.com | @romangram_com