#در_دستان_سرنوشت_پارت_147

امیر: خداحافظ

فرهاد تو فرودگاه منتظر امیر نشسته بود، به محض دیدن امیر از جا بلند شد: سلام

امیر: سلام، چطوری با زحمتها

فرهاد:نه بابا، جبران می کنی

امیر: آنا کجاست؟

فرهاد: اسمش رو نیار ، اسمش رو نیار که هم داغونه ، هم ما رو داغون کرده.

امیر: چی شده؟

فرهاد: بیا بریم تو راه واسط بگم.

امیر: باشه

تو ماشین امیر دیگه طاقت نیورد: فرهاد ،آنا کجاست؟

فرهاد:والا، دیروز پیش از ظهر مرخص شد، بردیمش خونه، ولی نمی دونی نصفه شب، چه کرد، شاید حدود یه ربع جیغ می زد و فخری فخری می کرد، البته اون لابه لا ها شروینم صدا می زد،

امیر: فرهاداین شروین دیگه کدوم خریه،

فرهاد: والا خر که نیست، ولی فکر کنم عشقی چیزیه

امیر: خیلی خوب حالا هرچی، آنا کجاست الان؟

فرهاد: خوب والا ، می دونی، تا امروز صبح خونه ما بود، صبح رویا اومد بردش، می خواستن برن ده

امیر: خوب من و لطفا بزار خونه، ماشین و بردارم خودم می رم.

فرهاد: خوب نه ، منم می ام.

امیر: تو کجا بیای، منم برم آنا رو می ارم خونه

romangram.com | @romangram_com