#در_دستان_سرنوشت_پارت_146


فرهاد: مثلا؟

امیر: تو دومادیت همه کارها رو خودم می کنم.

فرهاد: ایشالا

امیر: من نمی دونم فردا بتونم برگردم یا نه، ولی پس فردا سعی می کنم بیام.

فرهاد: زودی بیا که رقیب پیدا کردی.

امیر: یعنی چی؟

فرهاد: نمی دونم یه شروین نامیه، خانم تا هوش بود، لابلا فخری فخری کردن، شروینم صدا میزد،

امیر: مطمئنی؟

فرهاد:آره

امیر: از رویا بپرس.

فرهاد:پرسیدم، میگه قاطی کرده، منم همینطور فکر میکنم، می خواد بگه امیر امیر نه اسماتون شبیه همه، هی می گه شروین شروین.

امیر: فرهاد دست از لودگی برنداری خدای ناکرده ها!

فرهاد: باشه، حالا تو بیا ببینیم این گل پسر کیه، نکنه همونه که ایدز داده به آنا

امیر: فرهاد بسه، بزار بیام ببینیم چه خبره، فقط به فرانک خانم بگو چشم ازش بر نداره.

فرهاد: چشم، امر دیگه ای نیست.

امیر : نه ، عرضی نیست، اومدنم رو خبر می دم، اگه خبری هم شد، بهم برسون

فرهاد: باشه فعلا


romangram.com | @romangram_com