#در_دستان_سرنوشت_پارت_145
فرهاد: راستش امروز صبح دایه انا فوت کرد.
امیر: راست می گی؟
فرهاد:آره بنده خدابه رحمت خدا رفت.
امیر:خدا رحمتش کنه.آنا چطوره؟
فرهاد: آنا؟ اون و که نگو، یه پروژه ای شده واسه خودش.
امیر: یعنی چی؟
فرهاد: خوب راستش یه جریاناتی بود، اولش که تو شوک بود و نمی فهمید چی به چیه؟ بعدم که سر خاک اومد هوشیار شه که کم مونده بود کفن مرده رو پاره کنه و بعدم که تا مرده رو گذاشتند تو قبر غش کرد و از ساعت 12 ظهرم که اوردیمش بیمارستان، رسما بیهوشه، یه بارم که هوش اومد اینقدر جیغ زد، که دوباره، خواب آور بهش زدند،
امیر:آلان بیمارستانی؟
فرهاد: با اجازتون.
امیر: کی اونجاست؟ رویا نیست؟
فرهاد: اومد باهامون، ولی خوب می دونی که باید خونه باشه، بالاخره اون بنده خدا هم خالش رو از دست داده، اصلا از مراسم صبح که هیچ چیزی نفهمید،
امیر: پس الان کی پیشه آنا می مونه؟ تو که شب نمی تونی باشی؟
فرهاد: نه تا همین الانم ، من خودم رو جای تو جا زدم، فرانک تو راهه، شب فرانک میاد، صبحم رویا می آد،
امیر: فرهاد شرمندم،
فرهاد: دشمنت شرمنده،
امیر: ایشالا جبران کنم،
فرهاد: این جهانگیری رو رد کن خودم وکیل باباتم بشم،
امیر: اوه، حرفشم نزن، بابام جهانگیری رو از منم بیشتر قبول داره، ولی خوب من یه جورای دیگه از شرمندگیت در میام،
romangram.com | @romangram_com