#در_دستان_سرنوشت_پارت_144


رویا که دید بحث داره بالا می گیره، پرید وسط: جمیله خانم تو رو خدا بس کنین،خالم راضی نیست با آنا اینجوری حرف بزنین.

آنا: رویا بیا بریم، اصلا فخری تنهاست منو واسه چی اوردی اینجا.

رویا آنارو تو دستاش گرفت و تکون میداد: چشات و باز کن، این جنازه فخریه، دیگه فخری در کار نیست، دارن خاکش می کنن. آنا رویا رو هل داد عقب اگه جمیله پشت سر رویا نبود رویا می افتاد زمین، آنا دوید سمت جناره، که کناز قبر رو زمین بود، همه تو جو داد و هوار جمیله و حرفهای آنا بودند، که انا دوید سمت جناره، فرهاد یه آن متوجه اوضاع شد، پشت سر آنا دوید، آنا خودش رو انداخته بود رو جنازه و همینطور که جیغ میزد سعی داشت کفن رو باز کنه تا ببینه کیه، انگار تازه داشت هوش به سرش بر می گشت، همه فقط نگاه می کردند، فرهاد می دونست مردای دیگه جرات دست زدن به آنا رو ندارن، آنا دیگه تقریبا روسری هم به سر نداشت، چادر که همون اول کار افتاده بود رو زمین، فرهاد از پشت انا رو بغل زده بود تا نذاره روی جنازه رو پس بزنه رویا هم تا به خودش اومد رفت بالا سر انا تا به فرهاد کمک کنه، فرهاد به زحمت آنا رو از رو جنازه بلندکرد، ولی انا آروم نمی گرفت، رویا بی اختیار یکی زدتو گوش آنا:تو رو خدا به خودت بیا، این فخریه، مرده، می فهمی یا نه؟ حالام باید آروم باشیم تا دفن بشه ، تا بره به آرامش برسه، نکنه می خوای اون دنیا هم روی آرامش رو نبینه؟

آنا کم کم اشکاش رون شد، فرهادمی ترسید ولش کنه،

آنا: ولم کنین، بزارین ببینمش. یه بار دیگه، تو رو خدا،

فرهاد: جلوی این همه غریبه که نمی شه روی مرده رو پس بزنی،

آنا: تو روخدا، بزارین یه بار دیگه ببینمش.

جلال بلندشد اومد کنار آنا: دخترم، بزار بزاریمش تو خاک، می گم یه بار صورتش رو بهت نشون بدند،فقط آروم باش بزار مرده عذاب نکشه.

آنا همینطور که به فرهاد تکیه داده بود و دست رویا تو دستش بود، یه قدم رفت عقب و منتظر شد که جلال به وعدش عمل کنه. ولی به محض اینکه جنازه رو بلند کردند و داخل گور گذاشتندآنا تو بغل فرهاد از هوش رفت.

***

امیر به محض برگشتن به هتل پیغام فرهاد رو واسه تماس فوری گرفت، ولی حالا هرچی با فرهاد تماس می گرفت فرهاد تلفنش رو جواب نمی داد، حوالی غروب بود که فرهاد کمی فارغ شده بود، یه نگاهی به گوشیش که تقریبا از پیش از ظهر سایلنت بود انداخت، متوجه تماسهای امیر شد.

سریع با امیر تماس گرفت.

امیر: الو فرهاد؟ چه خبره ؟

فرهاد: سلام امیر جان خوبی؟

امیر: خوبم، چی شده پیغام گذاشته بودی؟

فرهاد: آخه با گوشیت نتونستم تماس بگیرم. خوبی؟

امیؤ: آره چه خبره؟


romangram.com | @romangram_com