#در_دستان_سرنوشت_پارت_142


آنا رفت بالا سر فخری، سر فخری رو بغل گرفت، فخری یه کم تو گوش انا زمزمه کرد و به دقیقه نرسید تو بغل آنا تموم کرد.

دوباره هم اومدند، صدای قرآن، بوی اسفند، حلوا تنها چیزی که به گوش نمی رسید صدای گریه های آنچنانی بود، بودند کسایی که چشمهاشون گریون بود ، ولی فخری بچه ای نداشت که بی قراری کنه و به در دیوار بزنه، رویا هنوز راه نیفتاده خبر و شنیده بود و بر نگشته بود تهران، به محض رسیدن از ندیدن آنا تعجب کرده بود، رفت اتاق آنا، دید نشسته تو رختخواب، بدون اینکه لباسهاش رو عوض کنه، لاک های قرمز ناخنش روپاک کنه،و داره مثل آدمهای گیج و گم داره با خودش حرف می زنه،

رویا: آنا!

آنا: سلام، بیا تو، چرا نرفتی سر کار؟

رویا: خوبی تو؟

آنا: آره، تو چطوری؟

رویا: آنا ، چرا آماده نشدی؟

آنا: واسه چی؟

رویا که خیلی سعی کرده بود خودش رو نگه داره زد زیر گریه،دیدی فخری جون رفت؟

آنا: کجا؟ حالش که خوب نبود، کجا رفته؟

رویا: آنا تو روخدا ، تو رو خدا تو دیگه خودت و نباز.

آنا: رویا چی می گی؟

رویارفت کنار آنا، بازوهاش رو گرفت تو دستش، آنا فخری مرده، مرده، می فهمی یعنی چی؟

آنا: دستهای رویا رو پس زد: دیونه شدی؟

رویا نمی دونست چیکار کنه، غم خودش کم بود، حالا باید غصه گیج و گمی و شوک آنا روهم بخوره:انا لباس بپوش بریم.

آنا: کجا؟ من دیشب نخوابیدم، می خوام بخوابم، تازه شروینم هست، کجا بزارمش برم.

رویا که دیگه با این حرفهای آخر آنا، داشت دیوانه می شد با دستش کوبید تو بازوی آنا: سقط کنه اون شروین ایشالا،


romangram.com | @romangram_com