#در_دستان_سرنوشت_پارت_141
آنا: نه ، با اون نعره ای که اون شب زد میدیم هم بعدش چیزی یادم نمی اومد
رویا: خوب حتما خیلی دوستش داشته که بعد این مدت هنوز داغه واسش
آنا: کلا یخ و داغش به من مربوط نیست منم بهش گفتم، داداش، امیر، ایشالا بتونم در حقت خواهری کنم.نمی دونی قیافش چه شکلی شده بود، خیلی پیش خودش حساب کرده بود که من می خوام ، خودم رو بهش ببندم. دفعه دوم که بهش گفتم داداش ، دوباره قات زد،
رویا: آنا، دقت کردی من میام روحیه تو خدا میشه.
انا:قربونت برم، آره تا می بینمت دلم وا میشه.
رویا: دیگه سر و صدا ها خوابید، بیا بریم یه سری به فخری جون بزنیم، من فردا صبح زودباید برگردم
آنا: باشه .
رویا تا آخر شب موند و بعد با مادرش رفت.
آنا شب رو پیش فخری جون خوابید، اواسط شب بود که احساس کرد یه چیزی تکون می خوره کنار دستش،سریع نشست، دید فخری جون اومده نشسته بالای سرش،
آنا:چی شده، درد داری؟ چیزی می خوای؟
فخری: نه ، خوبم مادر، پاشو بریم تو حیاط،
آنا: این وقت شب؟
فخری:آره همین الان پاشو
آنا ترسیده بود، این فخری، اونی نبود آنا دیشب دیده بود، کلی پر انرژی بود. انا بشتر از اینکه خوشحال بشه ترسیده بود،
فخری دست انا رو گرفت بردتو حیاط: می آی واست قصه بگم؟
آنا برگشته بودتو اتاقش، خوابی به چشمش نمی اومد، با صدای کوبیده شدن در اتاق، قلبش از جا کنده شد، سریع در و باز کرد، آقا جلال بود: آنا خانم ، بدو فخری،فخر
آنا: فخری چی؟
جلال: بیا داره صدات می زنه؟زودباش
romangram.com | @romangram_com