#در_دستان_سرنوشت_پارت_139
رویا:آره، بچه روستایی، اوضاع مای در حد صفر
آنا: اگه آدم باشه می فهمه اینها اینقدر ها هم مهم نیست،
رویا: هست ، خیلی هم هست، انا اینها شعاره، می دونی من 5 سال دیگه هم که کار کنم عمرا بتونم جهیزیه ای که تو مایه های خونواده اونها باشه ببرم، بعدم تو چرا اینقد فانتزی می زنی،آخه اصلا اون بیچاره تا حالا حرفی زده؟ اینها مسخره بازیهای منه، وگر اصلانش من خودم یه خواستگار خوب جوووریدم
آنا: مرگ، جدی که نمی گی؟
رویا: چرا، پسر عموم رو که یادته؟محمد؟
آنا: خوب؟
رویا: خوب نداره، خیلی به بابام پیغام داده، حالا منم دارم مثلا به این قضیه فکر می کنم.
آنا: تو غلط می کنی.اون کجا بدرد تو می خوره، پسره چاق. بعدم دیپلم زوریه،
رویا: والا من اینها رو می دونم، بابام ول کن نیست.
آنا: تو غلط می کنی به اون فکر کنی، من خودم یکی رو واست پیدا می کنم.
رویا: از کجا؟ تو که ممنوع الخروجی
آنا: می سپرم واست.
رویا: لابد به امیر در بدر
آنا: چرا در بدر
رویا: بابا یه غلطی کرده شده شوهر کاغذی شما، هر کاری پیش می اد می خوای حواله اون دربدر کنی
آنا: آره خوب، چرا که نه، خودش عذاب وجدان داره، بزار بار گناهاش کم بشه
رویا: می گن به مرده رو بدی چی می شه ها!
آنا: خوب ، خودش می گه هر کاری داری بگو، خودت کاری نکن
romangram.com | @romangram_com