#در_دستان_سرنوشت_پارت_137
آنا: تو رو خدا ول کن تو ، جیگرم و سوراخ کردین بس که غر زدین.
رویا: خیلی خوب، برو تا بازم شاکی نشده.
آنا دیگه دلش نمی خواست به اتفاقا ت او نروز فکر کنه، وقتی جلوی در دفتر امیر و اون مردک دست به یقه شده بودند و وداد بیداد شده بود وآخر سرم با عذر خواهی و این چرندیات قضیه تموم شده بود، و امیر خان هم تلویحا قبل رفتن فرموده بودندکه انا دیگه نره خرید، و چنین و چنان.
آنا یه بار دیگه به حلقه ای که امیر آورده بود نگاهی انداخت، سایزش خوب بود، ولی آنا در آورد گذاشت لب تاقچه، تصمیم نداشت بره بیرون که نیاز ی به حلقه دست کردن داشته باشه، تازه ده روز هماز چک کردن های امیر خبری نبود.
دو روزی از رفتن امیر می گذشت، دو باره همه چیز شده بود مثل قبل با این تفاوت که حال فخرالسادات از صبح بهم ریخته بود، دکتر اومده بود خونه، گفته بودباید ببرنش شهر، بستری بشه، پلاکت خونش اومده پایین، فرصت اینکه با رویا تماس بگیرن و منتظرش بشن نبود، رسیدند تهران ، بعداز بستری کردن فخری آنا با رویا تماس گرفت ولی رویا گفت با فرهاد رفتن فیروزکوه واسه یه پرونده ، آنا دیگه حرفی نزد به رویا، برگشت پیش آقا جلال و فخری، تا شب دو واحد خون به فخری زده بودند، ولی تب کرده بود، هر از گاهی به هوش می اومدو بعد دچار هذیون می شد و از هوش می رفت، امیر نبودند ،آنا پول کافی نداشت که فخری رو ببره بیمارستان خصوصی، صبح فخری حالش کمی بهتره بود دو واحد خون دیگه بهش تزریق کردند و بعد هم گفتند که می تونن ببرنش خونه اگه دوباره خون لازم داشت بیارنش، هرچی آنا اصرار کرد که تو بیمارستان نگهش دارن ، اقا جلال اصرار داشت که ببرنش خونه، بهر حال فخری رو طرفهای ظهر برگردوندند خونه،خونه شلوغ شده بود، همه می رفتن و می اومدن، از فامیل های داشته و نداشته تا همسایه ها، آنا که دیگه کم اورده بود، خودش رو تو اتاق حبس کرده بود، طرفای غروب رویا هم رسیده بود،ماد ررویا هم از صبح اومده بود، رویا آنا رو ندید رفت سمت اتاقش، آنا دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف،
رویا: آنا خوابیدی؟
آنا: نه، بیا تو
رویا: بمیرم این چند روزه خیلی خسته شدی، منم که هیچی
آنا: عیب نداره بیا تو، فخری رو دیدی؟
رویا:آره ، بیدار بود، ولی حرفی نمی زنه
آنا: آقا جلال نگذاشت تو بیمارستان بمونه، هی بریم بریم راه انداخت،
رویا: خوب دکتر گفته ببرین.
آنا: دکتر می خواست تخت خالی کنه! و گرنه حالش رو نمی بینی؟ از دیروز که برگشتیم، اینقدر رفتند واومدند که دیوانه شدیم، آخه نمی گن مریض استراحت میخواد، منه مثلا سالم بریدم، هر دفعه چشم باز می کنه کلی سر و کله بالا سرشه، خوب کلافه می شه، اصلا امیر بیاد می گم ببریمش تهران، خونه امیرم نشه، بالاخره یه جایی واسش پیدا میکنیم.
رویا: آنا جان، میشه خواهش کنم پیش پیش تصمیم نگیری؟ آخه امیر همین حالا هم داره کلی تو ماه خرج این خونه می کنه، بریم بگیم، واسمون تو تهران خونه بگیر و بیمارستان خصوصی ببر، آخه یکم انصاف داشته باش، ممکنه در قبال تو احساس مسئولیت کنه، ولی آخه دیگه واسه فخری جون که وظیفه ای نداره،
آنا: به درک که نداره، من می گم، اصلا کی میگه نداره، اگه در قبال من وظیفه داره در قبال دایه ام هم داره. اصلا داره،
رویا: قربونت برم چرا از کوره در می ری،آره داره، حالا بزار برگرده،
آنا: رویا حالش خیلی بده، نمیشه به فرهاد بگیم
رویا: به مشیر ؟ خوب نمیدونم.
romangram.com | @romangram_com