#در_دستان_سرنوشت_پارت_135
امیر که تازه متوجه حال فخرالسادات شده بود، رفت سمت ایوون،آنا همینطور که آروم آروم اشک می ریخت دست انداخته زیر بازوی فخری جون که ببردش تو اتاق.
ولی فخر السادات برگشت سمت امیر: مادر انقدر زوداز کوه در نرو، بیا تو ببینیم چی بوده قضیه.
همه رفتند تو اتاق، فخر السادات نشست رو صندلیش:انا هید جان ،مادر قضیه این مزاحم تلفنی چیه؟
آنا: نمی دونم، اول از یه شماره ناشناس پیام و جوک می اومد، بعد یهو شروع کرد چرت و پرت فرستادن. ولی دو روزه گوشی خاموشه.
امیر: اونوقت قضیه این دفتر و این مزخرفاتی که این مرتیکه داده دستت چیه؟
آنا: به خدا من امروز دفعه اول بود دیدمش، دفعه قبل که رفتم یه آقای دیگه بود.
امیر: اونوقت احیانا شماره تو از کجا دست این مزاحم افتاده؟
آنا: من نمی دونم،
رویا:آنا جان این آقا تو همین جا ساکنه، مزاحم اتفاقی که نیست.
آنا: من فقط شمارم رو تو فرم درخواست کار دفتر ICT نوشتم.
امیر دوباره از کوره در رفت: تو با اجازه کی این کار رو کردی؟
آنا: خوب کارمند می خواستند، اگهی زده بود رو شیشه.
امیر: نباید یه مشورتی می کردی؟
آنا: خوب من نمی دونستم.
رویا که گوشی آنا رو unlock کزده بود داشت یه نگاهی به پیامها می داد که امیر با یه " با اجازه "گفتن و گوشی رو از دست رویا گرفت.
آنا تپش قلب گرفته بود، از طرفی نگران حال فخری بود، دوست نداشن داد و هوار های امیر حال اونم بهم بریزه.
رویا متوجه اوضاع شد رو کرد به فرهاد: خوب جناب مشیر ، خدا رو شکر که سوء تفاهم ها برطرف شدند، ماهم که امروز خیلی کارداریم، بریم کم کم. با فخری خداحافظی کرد و اینجوری به امیرحالی کرد که بحث و جدل ها شون رو از خونه ببرن بیرون،
امیر متوجه قضیه شد: آنا بیا تا من اینها رو پاک کنم گوشیت رو بدم.
romangram.com | @romangram_com