#در_دستان_سرنوشت_پارت_134


آنا: خاموشه.

امیر: بده ببینم.

آنا خواست دست تو کیفش کنه که برگه از دستش افتاد، ولش کرد اول موبایل رو دراورد داد دست امیر، خواست برگه رو برداره ، که فرهاد دو لا شد واسش برداشت، خواست بده دست آنا که امیر از دستش گرفت: این دیگه چیه؟

انا نمی دونست بگه چیه؟ خوب این ، خوب من ، خوب نمی دونم چیه! بازش نکردم هنوز،

رویا که دید امیر همچین داره آنا رو گیر می ندازه، سریع اومد جلو: یعنی چی نمیدونم؟

آنا: مسئول این ICTداد بهم.

رویا: همین یارو که مادرش اومده خواستگاری؟

آنا عصبانی از دست فخری جون که این قضیه رو گذاشته کف دسته بقیه: نمی دونم من،

امیر از خیر گوشی گذشت، سریع چسب را پاره کرد، ببینه چی توش نوشته، همچین سرخ شده بود که فرهادم ترجیح داد آروم وایسه نگاه کنه.

امیر: اینا رو اون مرتیکه تو ICT داده بهت؟

آنا: آره،

امیر: دفترش کجاست؟

آنا: نمی تونم ادرس بدم،

امیر: یعنی چی اونوقت؟

آنا یه قدم رفت عقب: خوب بلد نیستم، می خوای ببرمت بهت بگم، اصلا چیکار داری به اونجا؟ جی نوشته تو برگه؟

امیر: لازم نیست شما ببینین چی نوشته، خواست از در بره بیرون که برگشت سمت فرهاد و گوشی رو از دستش کشید، گوشی رمز داشت، گرفت جلوی آنا، رمزش چنده؟

آنا ترسیده بود، نه دیگه زبونش می چرخید نه لرزش دستاش اجازه می داد رمز رو بزنه، رویا که دید حال فخری هم منقلب شده از این داد و بیداد ها رفت گوشی رو از دست آنا گرفت: برو فخری رو ببر تو، جناب امیر خان شمام اگه صلاح می دونین یکم آرامشتون رو حفظ کنین، اینجا ما مریض داریم.


romangram.com | @romangram_com