#در_دستان_سرنوشت_پارت_133
هنوز ظهر نشده امیر با توپ پر زنگ زده بود و کلی آنا رو سین جین کرده بود،آخرم بهش گفته بود گوشیش رو خاموش کنه. ولی خجسته تر از همه این بود که همون روز یکی از اهالی روستا زنگ زده بود و بزور خواسته بود فخری جون اجازه بده واسه پسرش بیان خواستگاری. هرچی هم فخری جون گفته بوده که این دختر اینجا امانته و اصلا ازدواج کرده ، طرف زیر بار نرفته بود آخرم قرار شده بود مادر پسره بیاد تا خود انا بهش بگه که مجرد نیست.
امیر غروب همون روز برگشته بود، ولی آنا در جریان نبود، بالاخره مادر پسره اومده بود و آنا با قسم و آیه بهش گفته بود که مجرد نیست و فقط واسه نگهداری از دایه اش اومده تو روستا. . بالاخره مادره با شک و تردید رفته بود گرچه واسه اینکه خودش رو از تک و نا نندازه کلی هم تیکه انداخته بودکه پسرم اصرار کرده و گرنه عروس من باید چنین باشه و چنان، محجبه باشه و بهمان،ولی مهم این بود که بالا خره رضایت داده بود به رفتن
صبح روز بعد آنا که این دو روزه گوشیش خاموش بود تصمیم گرفته بود بره به دفتر ITC ، به بهونه استفاده از اینترنت ، آراسته رو ببینه ، امیدوار بود که خاموشی گوشیش باعث شده باشه که نتونن بهش خبر بدن.
اولش کمی تردید داشت، و فکر کردنکنه اون مزاح آراسته باشه چون یه روز بعداز پر کردن فرم بود که مزاحمت ها شروع شده بود ، ولی بخاطر داشت که آراسته گفته خانم خودم هم واسه این شغل فرم پر کرده، واسه همین رفت ببینه آیا ممکنه خبری شده باشه؟
وقتی رفت آراسته پشت پیشخون نبود، وبه جاش یه مرد دیگه ایستاده بود یه مردی حدود شاید 40 سال. با دیدن انا طرف مثل فنر از جاش پرید، و کلی حال و احوال کرد و حال فخرالساات رو پرسید و حال آقا جلال رو، آنا که جا خورده بود، سریع سراغ آراسته رو گرفت که مرد گفت دو روزه رفته مرخصی وایشون خودش مدیر دفتره و جای آراسته ایستاده، آنا دید که زشته همینطوری برگرده .واسه همین یه نیم ساعتی از اینترنت استفاده کرد، ولی موقع حساب کردن هر چی اصرار کرد، زرف پولی نگرفت، در عوضی با آنا چند قدمی رفت دم و بیرون دفتر یه تیکه کاغذ گذاشت کف دست آنا، آنا گیج و گم یه نگاهی انداخت به کاغذ که چند تا، تا خورده بود، طرف خیلی نگذاشت آنا گیج بزنه: میشه رفتین خونه بازش کنین بخونین؟ الان نه.
آنا مثل خنگا یه باشه ای گفت و راه افتاد سمت خونه، کاغذ سه تا تا خورده بود و با چسب هم درش بسته بود، آنا به محض اینکه پیچید تو کوجه ماشن امیر رو شناخت. رویا گفته بودکه امیر دیروز عصر برگشته ولی آنا فکر نمی کرد که امیر بلند شه این راه و بیاد اونجا.
کاغذ هنوز تو دستش بود نمی دونست اول بره تو یا اول ببینه این کاغذ چیه که این مردک خوشحال داده دستش، ترجیح داد اول بره تو ، در نزده در با شتاب باز شد.
آنا اول امیر رو دید، پشت سرش فرهاد بود و بعدرویا رو دید که کنار فخری تو ایوون نشسته بود. امیر اجازه نداد آنا پاش رو بزاره تو: کجا بودی؟
آنا: سلام
فرهادم که دید امیر جوش آورده رو کرد به آنا: سلام ، خوبین، ما یه ساعتی هست منتطرتونیم.
امیر: کجا بودی؟
انا: من ، خوب، من رفته بودم دفتر ICT
امیر: یعنی دقیقا کجا؟
آنا: خوب اینترنت و اینا ، خوب من می خواستم ...
امیر: خیلی خوب بیا تو.
رویا هم بلند شد اومد: آنا کجایی بابا، 1 ساعته کجا رفتی؟
آنا: گفتم کهICT,
امیر: گوشیت کجاس؟
romangram.com | @romangram_com