#در_دستان_سرنوشت_پارت_131

دو هفته پیش بود که اناهید رفته بود بانک تا پول بگیره و کمی خرید کنه، چشمش افتاده بود به تبلیغ دفتر ICT روستایی که ظاهرن شروع به کار کرده بود ، واسه خدمات اینترنی و مخابراتی، آنا یه سری زده بود به دفتر بدش نمی اومد که یه سری به اینتر نت بزنه، خیلی وقت بود از هیجا خبر نداشت، نه اینترنت ، نه ماهواره، حتی تلویزیون هم به ندرت می تونست تماشا کنه، کل روز مجبور بود کار خونه انجام بده، از غذا درست کردن گرفته تا تمیز کردم خونه و حمام بردن فخری جون شبها هم که آقا جلال اکثرا زود می خوابید و آنا نمی تونست چیزی ببینه، فقط هر از گاهی رویا واسش یه فیلم می اورد که تو لپ تاپش می تونست ببینه، وقتی آنا رسید دم دفتر چشمش افتاد به آگهی استخدام که واسه کارمند دفتری روشیشه بود، رفته بود تو، پسر جوونی که مسئول بخش اینترنت بود با دیدن آنا از جاش بلند شد، با دیدن ریخت و قیافه آنا واسش سخت نبود حدس زدن اینکه این دختر همون دختر چشم رنگی شهریه که خونه فخر السادات ساکنه و همه از بد لباسی و جلف بودنش حرف می زدند، مهندس جوون رو کرد به آنا: سلام بفرمایین.

آنا: راستش می خواستم از اینتر نت استفاده کنم.

آراسته: بفرمایین همین سیستم شماره 1.

آنا: ممنون.

آراسته هر از گاهی یه سئوالهایی از آنا پرسیده بود: سرعت خوبه؟ پرینت لازم ندارین؟

آنا بی توجه جواب داده بود ولی قبل از رفتن از آراسته راجع به آگهی استخدام پشت شیشه سئوال کرده بود، که آراسته هم از آنا خواسته بود فرم پر کنه تا مدیر دفتر که اومد بررسی کنن اگه اکی بود به آنا زنگ بزنن.

آنا خیلی خوشحال و امیدوار رفته بود خونه ، فکر می کرد دیگه حالا چون از شهر اومده از همه اهالی سر تره و حتما این شغل را بهش میدند.

آنا بعد از سه روز که خبری نشده بود، دیگه از جواب گرفتن از دفتر ITC نا امید شده بود،

دو روزی می شد که تو اون همه کسادی و تکرار مکررات یه اتفاقی افتاده بود، مرتب از یه شماره ناشناس واسش پیام می رسیداونم یا شعر و یا جوک.

آنا واسش جالب بود، لااقل سرش گرم بود، دو سه روزی گذشته بودو این ماجرا تقریبا با سفر 4 روزه امیر به ارمنستان هم زمان شده بود،

ولی لااقل این اس ام اس های وقت و بی وقت سرگرمی شده بود واسش.روز چهارم بود که حالا و هوای اس ام اس ها عوض شده بود، دگه به جای جوک وقت و بی وقت پیامهای عاشقانه می اومد، آنا از اینجا به بعددیگه حس بدی داشت، هر چی هم از طرف می پرسید که کیه؟ جوابهای سر بالا می اومد، و دست آخر هم مژده خواستگاری بهش داده بود، آنا حس بدی داشت از طرفی فکر می کرد شاید رویا داره سر به سرش می زاره با یه شماره دیگه. فکرش سمت امیر نمیرفت چون امیر کلا آدم شوخی نبود، بعدم با متنهایی که اس ام اس های آخری داشت ،گزینه امیر منتفی بود.

آنا چند بار به شماره مزاحم زنگ زده بود تا باهاش حرف بزنه و بگه که دست برداره ولی هر بار طرف تماس آنا رو جواب می داد ولی صحبت نمی کرد، شب پنجم بود حوالی 12 شب ،که باز یه تماس از شماره ناشناس اومده بود، آنا خواب و بیدا رو عصبی بود، با برقراری تماس شروع کرد به خالی کردن خودش و هر چی از دهنش در اومد بار طرف کرد. از عوضی و بی پدر مادر گرفته تا اینکه برو خواستگاری مادر جونت و ....

آنا بدون اینکه منتظر عکس العمل باشه، تماس را قطع کرد، بلا فاصله اس ام اس دیگه ای اومد. محل نگذاشت، گوشی را خاموش کرد و انداخت زیر بالش،

صبح ساعت 8 آقا جلال اومد پشت در اتاق آنا: آنا خانم تلفن با شما کار داره.

آنا بزور از جا بلند شد و رفت گوشی رو گرفت :الو؟

رویا: سلام آنا. خوبی؟

آنا:آره؟

رویا: مزاحم داری؟

romangram.com | @romangram_com