#در_دستان_سرنوشت_پارت_130
آنا: آره.
آنا قبل از اینکه امیر حرفی بزنه بزور یه خداحافظ گفت و از اتاق رفت بیرون سمت دستشویی.
امیر برگشت رفت یه سری به فخری جون زد و خدا حافظی کردولی آنا هنوز از دستشویی بیرون نیومده بود. رفت پشت در دستشویی:آنا! چرا نمی ای بیرون؟
آنا نمی خواست با اون قیافه از دستشویی بیاد بیرون ولی امیر ول کن نبود، یه دوبار دیگه صداش زد. آنا مجبور شد از دستشویی بیاد بیرون، لازم نبودامیر چیزی بپرسه می دونست طبق معمول رفته یه فصل کامل زار زده اون تو. نمی دونست چیکار کنه،
امیر: بازه که زد ی به گریه، اصلا می شه یه روز تو بی گریه سر کنی؟
این حرف امیر باعث شد دوباره آنا از اول زار بزنه.
امیر: حالا دقیقا از چی ناراحتی؟ می خوای شماره بابات رو گیر بیارم؟
آنا: نه.نمی خوام.
امیر: بپوش بریم امشب ، فردا می گم فرهاد بیاردت.
آنا: نه نمی خوام بیام.
امیر: باشه بر گشتم میام دنبالت یه چند روزی بریم شمال.
آنا : من شمال نمیام.
امیر: باشه یه جایی می ریم که رویا رو هم ببریم.
آنا دیگه حرفی نزد.
امیر: خوب من برم دیگه، مواظب خودت باش. کاری داشتی حتما به فرهاد زنگ بزن.
آنا: خداحافظ
بعد رفتن امیر ، آنا در جعبه رو باز کرد، یه حلقه ساده با 5 تا برلیان نسبتا درشت بود، انا دلش می خواست داد بزنه، نمی تونست داد بزنه ولی غر که می تونست بزنه : آخه به من چه که اون پسره عوضی پیله کرد به من.
romangram.com | @romangram_com