#در_دستان_سرنوشت_پارت_129

آنا: نه،

امیر: من یه 10 روزی دارم میرم سفر، اگه مشکلی بود با فرهاد تماس بگیر.

آنا: باشه، ممنون.

امیر: کاری نداری؟

آنا: نه. مرسی.

امیر: خدافظ.

آنا: بمون یه چیزی بخور.

امیر: نه برم، کار دارم. این 10 روزه ام قراره آقا جلال خودش بره خرید واسه خونه،

آنا تو دلش ادای امیر رو در اورد" نشنوم رفتی بیرون"

امیر یه جعبه گذاشت تو دست آنا، اینم اگه زحمتی نیست وقتهایی که با رویا خانم یواشکی میرین بیرون دست کنین، همون موقعها که اس ام اس میدین می گین جایی نرفتم، اون موقع ها رو میگم.

آنا سرش روانداخت پایین: من این دو هفته جایی نرفتم.

امیر: رویا مگه آخر هفته اینجا نبوده؟

آنا: رویا دیگه مرتب نمیاد اینجا. وقتی هم می اد یه سری می زنه و بعد میره سراغ مامان باباش، گرفتاره.

امیر: داروهات رو آورده یا نه؟

آنا:آره.

امیر: می خوای بیای امروز بریم با من، فردا می گم فرهاد بیاره برسوندت؟

آنا: نه تو ام مسافری به کارات برس. بابام زنگ نزده؟

امیر: نه، گفتم که رفتن دبی

romangram.com | @romangram_com