#در_دستان_سرنوشت_پارت_128
آنا یه نگاهی به ساعت انداخت، 5 دقیقه هم دیر کرده بود، نمی دونست واسه چی داره میاد، ولی دلشوره گرفته بود، آنا دوید بیرون که به فخری جون خبر بده، دم در اتاق فخری بود که دید امیر و آقا جلال شوهر فخری جون وسط حیاط هستند، آنا یه نگاهی به لباسش انداختمی دونست که الانه که امیر گیر بده، ولی دیگه واسه برگشتن تو اتاق دیر بود، امیر یه نگاهی به سر تا پای آنا انداخت و سری تکون داد، آنا هم سریع سلام کرد، آنا برگشت تو اتاق و در و بست تا لباسش رو عوض کنه، نمی دونست چی بپوشه ، نشسته بود سر کمد لباسها رو زیر و رو می کرد، فکرش نرسید چی بپوشه، خواست بلندشه بره مانتو بپوشه، که امیر در نزده اومد تو،آنا حول کرده بود یه دفعه از جا بلند شد، و دوباره سلام کرد.
امیر: مجددا علیک سلام،
آنا: برو بیرون من الان میام.
امیر: واسه من می خوای لیاس عوض کنی؟ تو خونه جلوی این مرد غریبه این ریختی می چرخی خجالت نمی کشی اونوقت از من خجالت می کشی؟
آنا: آقا جلال پیره، بعدم..
امیر: پیره ولی پیر مرده، نه پیر زن.
آنا: خوب آخه..
امیر: اخه نداره بعدم هی این ریختی می ری تو حیاط، نمی گی داداش رویا اینجاست یهو سرش رو می ندازه می اد تو، نکنه اونم پسر بچس.
آنا می دونست نمی تونه از پس سئوال جواب با امیر بر بیاد.بلند شد رفت سمت کمد دیواری، مانتوش رو کشیدتنش، خواست بره بیرون که امیر دوباره شروع کرد: مانتو با شلوارک تا حالا ندیده بودیم، حالا روسری پیش کش.
آنا عصبانی شد، مانتوش رو د راورد: من نمی تونم اینها رو تو خونه بپوشم، گرمم می شه،بعدم من تازه از خواب بیدار شدم، همیشه صبح ها تا آقا جلال خونس نمی رم بیرون.
امیر: باشه حالا نمی خواد عصبانی شی ، من خودم واست یه چند دست لباس آوردم، و ساکی که دستش بود رو گرفت سمت آنا.
آنا: ولی من لباس دارم.
امیر: می دونم.
آنا یه نگاهی تو ساک انداخت یه مانتو بلند و مشکی با یه روسری مشکی، زیرشم یه دو تا لباس آستین بلند و شلوار گشاد.
امیر: مشکلی که نیست؟
آنا: نه، مرسی.
امیر: این چند روزه که مشکلی پیش نیومده؟
romangram.com | @romangram_com