#در_دستان_سرنوشت_پارت_127
امیر: خوبه؟
فرهاد: چه سئوالیه می پرسی معلومه که حالش بد .
رویا: آره هم خوبه ، هم خوابه
فرهاد: واقعا؟ من بودم الان بستری بود تو بیمارستان.
رویا: هرچی خورده بود رو بر گردوند. الانم خوابه.
امیر: این کارش سابقه داره؟
رویا: آره مواقعی که اعصابش تحت فشاره نباید خوردنی دم دستش باشه.
فرهاد: گفتم، اگه قرار بود همیشه اینجور بخوره که دیگه باباش ورشکست می شد.
امیر و رویا برگشتند سمت فرها د ولی قبل از اینکه چیزی بگن فرهاد خودش به زبو ن اومد: بابا شوخی کردم، خواستم جو عوض شه.
ساعت 6 صبح بود ، آنا به هزار زحمت از جا بلند شد، یادش نبود دیشب چه ساعتی خوابیده، وقت داروهای فخری جون بود، آروم صداش زد، داروهاش رو داد، تو این 4 ماهی که اینجا بود، حال فخری جون روز به روز بدتر می شد، می دونست که سرطان درمان قطعی نداره، ولی دیده بود که با دوا و درمون بعضی ها سالها می تونن دووم بیارن، ولی همه خوش شانس نیستند، همه اینقدر پول ندارن که تو مراحل اولیه بیماری به داد خودشون برسن، بعد هر بار شیمی درمانی حالش خیلی بد می شد، بی حال، بی رنگ، ولی عوضش بعد ش واسه یه مدت دوباره خوب بود، زود از بالا سر فخری بلند شد، رفت تو حیاط، هوای صبح خیلی خنک بود می چسبید، هر روز کارش همین بود، می رفت سر حوض دست و صورتش رو می شست، یکم اب می خورد و دوباره بر می گشت تو اتاق، می دونست که خوابش نمی بره ولی تا ساعت 9 واسه خودش غلط می زد تو رختخواب.
کارش بودهر روز، وقتی بر می گشت تو رختخواب می رفت تو خاطرات، می رفت تو آینده ای که نمی دونست قراره چی بشه،
از اون روزی که امیر آورده بودش تو روستا، فخری جون حال و هوای خوبی نداشت، نمی شدپا پیچش شد، تا وقتی هم که انا خونه پدرش بود ، فخری جرات نمی کرد با آنا حرفهای مگو بزنه،
آنا برای اولین و آخرین بار با فخری رفته بود سر خاک مادرش، اون موقع 13 ساله بود، و بعدش یه دفعه گرد بادی اومد تو زندگیش که ختم به اخراج فخری و تنهایی بیشتر و بیشترش شده بود، بعد اون که فهمیده بود مادر پدرش زوری ازدواج کردند و مرگ مادرش باعث خوشحالی پدرش بوده و هزار حرف و حدیث تکراری ، دیگه نتونسته بود از زیر زبون فخری حرفی بکشه ، که لااقل بدونه فامیل های مادریش کین؟ کجان؟ فخری همیشه دم از ندونستن می زد، آنا حتی اسم فامیل مادرش رو هم نمی دونست روی سنگ قبر اسم فامیل پدرش رو دیده بود،
صدای اس ام اس گوشیش انا رو از افکارش جدا کرد، معمولا این وقت صبح کسی باهاش کاری نداشت، کسی که یعنی هیچکس، تنها کسایی که باهاشون در تماس بود امیر و رویا بودند، رویا که معمولا چند روز یه بار زنگ می زد تلفنی حالش رو می پرسید و گاهی هم جمعه ها سر می زدند، امیرم که شبها نزدیکهای 11 اس ام اس میداد، هم داروهای آنا رو یاد آوری می کرد هم حال فخری جون رو می پرسید نه بیشتر نه کمتر، با این حال آنا انتظاری نداشت، اصلا نداشت. امیر بدون اینکه وظیفه ای داشته باشه، کلی کار کرده بود، هم واسه آنا، هم فخری و شوهرش، آنا یاد روزهای اول افتاد، فردای همون شبی که پدرش اومده بود ایران، ولی حتی محض داد و بیداد و خط و نشون کشیدن هم سراغ آنا نیومده بود، نه پدرش نه ارس، نه تنها اونشب هیچ شب و روز دیگه ای، حوالی ظهر بود که با امیر و فرهاد و رویا رسیده بودند تو روستا، یه سر رفته بودند خونه فخری جون، امیر ترتیب کارها رو داده بود، یه خونه دو خوابه حیاط دار گرفته بود که آنا راحت باشه گرچه کلنگی بود ولی اونجا همه خونه ها اینجوری بودند ،یکم وسایل برای آنا، هزینه شیمی درمانی و داروهای فخری رو هم امیر میداد، آخر هفته ها هم پول می ریخت تو حساب آنا تا بتونه برای خونه خرید کنه، تا دو ماه اولم هر شنبه، رویا می رفت دنبال آنا تا بره جلسه مشاوره، همه اینها باعث شده بود که آنا مدیون امیر باشه ،
رویا هم که حسابی تو دفتر فرهاد سرش گرم بود، دیگه می تونست هر ماه یه کمکی به پدر مادر و بردارش بکنه، فرهاد یه مشتری واسه زمینهای پدر رویا که بی خاصیت افتاده بودند پیدا کرده بود، زمین ها که فروش رفته بود اوضاع مالی خونواد رویا یه کمی جون گرفته بود، تو شهر یه مغازه گرفته بودند و اجاره داده بودند بردارشم که تازه از سربازی اومده بود، یکم کمک حالشون بود، آنا دوهفته ای بود که از خونه بیرون نرفته بود، یعنی نه جراتش رو داشت نه امیر اجازه داده بود، بعد روزهای اول که امیر و فرهاد چند مرتبه ای اومده بودند واسه کارا دیگه امیر سری نزده بود، همه ارتباطشون همون اس ام اس ها بود و گاهی هم رویا واسطه اخبار شده بود، آنا معمولا از خونه بیرون نمی رفت، نه کاری داشت، نه کسی رو داشت فقط آخر هفته ها می رفت بانک بعدم واسه خونه خرید می کرد.
آنا نا خدا گاه با یاد اوری اتفاقای چند هفته پیش اخم اومد تو پیشونیش، خیلی بهش برخورده بود، بیشتر از همه از برخورد امیر ناراحت بود، از اینکه رفته بود مخابرات و پرینت مکالماتش رو گرفته بود، از اومدنش و اون اخم و تخم هایی که آنا اصلا تحملشون رو نداشت بعدم بی خبر رفتنش و خط جدیدی که رویا واسش از طرف امیر آورده بود.
آنا یه نگاهی به گوشیش انداخت، اس ام اس از امیر بود، آنا جواب اس ام اس شب قبل امیر را مختصر و مفید داده بود، جدیداٌ متنی که امیر می فرستاد یه جمله اضافی هم داشت تا دو هفته پیش پیام تکراری هر شبش این بود، سلام، داروهات فراموش نشه، فخری جون خوبه؟ و آناهم که از متن تکراری امیر کلافه بود ، واسه تلافی اونم هر شب یه جور جواب می داد، سلام، مرصی یادم هست، اونم خوبه. ولی خوب از دو هفته قبل یه لاین دیگه ام به متن امیر اضافه شده: مشکلی نیست؟ که در واقع آنا این جمله رو یه جور دیگه می خوند: با اون لباسهای مسخره جلف که بیرون نرفتی؟ واسه همینم انا در جواب این جمله اضافی مجبور بود یه کلمه اضافه بفرسته که اونم "خیر " بود گرچه دلش می خواست بنویسه نخیر ولی خوب ملاحظه محبتهایی رو می کرد که امیر در حقش کرده بود.
آنا اس ام اس رو باز کرد: من تا یه نیم ساعت دیگه می رسم اونجا.
romangram.com | @romangram_com