#در_دستان_سرنوشت_پارت_126
امیر برگشت تو اتاق: بابت امشب معذرت می خوام، باید قبلا بهت می گفتم که دوست ندارم بیای تو اتاق من. الان هم بلند شو بریم برای شام، ظهر هم که چیزی نخوردی.
آنا: بابام امشب می اد اینجا؟
امیر: نمی دونم، بیادم مهم نیست کاری نمی تونه بکنه. فردا هم ترتیب رفتنت رومی دم.، نگران دایه ات هم نمی خواد باشی.
آنا: ولی من می خوام کار کنم.
امیر: خوب برو اونجا کارکن، برو کمکش کن.
آنا: ولی آخه
امیر: گفتم تو نگران هیچی نباش، من خودم ترتیب همه چیز رو می دم.الان بیا بریم بچه ها منتظرن.
آنا: من غذا نمی خوام، می خوام بخوابم.
امیر: باشه بیا یکم سوپ بخور.
رویا و فرهاد سر میز منتظر امیر و رویا بودند، آنا بدون اینکه سرش را بالا بیاره،جواب سلام فرهاد رو داد، نمی خواست فرهاد سرخی چشماش رو ببینه، فرهادم ترجیح داد حرفی نزنه، رویا فقط کمی سوپ جو خورد، بقیه هم همینطور ولی آنا تقریبا تمام ظرف سوپ سر میز رو خورد. وقتی هم زینت خانم خورشت قیمه را گذاشت سر میز، همه قدری کشیدند و مشغول شدند ولی آنا بی اینکه متوجه اطرافش باشه، دو تا بشقاب کشید،هم دوغ خورد و هم سالاد، فرهاد و امیر خیلی وقت بود غذاشون روتموم کرده بودند و در تعجب فقط داشتند غذا خوردن آنا رو نگاه می کردند، رویا می دونست آخرش به کجا ختم میشه، از امیر و فرهاد خواست از سر میز بلند بشن.
رویا نشست کنا رآنا: آنا جان بسه،
آنا: گشنمه
رویا: می دونم ولی دکتر گفته امشب کم غذا بخوری
اونطرف فرهاد بزور داشت خودش رو کنترل می کرد که نزنه زیر خنده، امیرم داشت حرفهای رویا رو دنبال می کرد.
آنا: رویا یکم دیگه بخورم؟
رویا طرف غذا رو از جلوی دست انا برداشت و زینت خانم رو صدا زد: زینت خانم می شه لطفا میز رو جمع کنین.
آنا مثل بچه ها زد زیر گریه. رویا سابقه این رفتار آنا رو داشت می دونست وقتی خیلی تحت فشار هست اگه غذا جلوش باشه، اینقدر می خوره که حالش بد می شه. دست انا رو گرفت، گفت بیا بریم بالا ، 1 ساعت دیگه واست می آرم، آنا گریون از پله ها رفت بالا، رویاهم همراهش رفت بالا، نیم ساعتی بود که فرهاد امیر تو حال نشسته بودند، امیر فکر می کرد امشب ریاحی پاش برسه ایران اولین جایی که سر میزنه خونه امیره، واسه همین از فرهاد خواست تا 1 بمونه، نیم ساعتی از رفتن رویا و آنا گذشت که رویا برگشت پایین.
romangram.com | @romangram_com