#در_دستان_سرنوشت_پارت_125
آنا: می خوام برم، من اینجا نمی مونم.
امیر لباس رو انداخت رو زمین، دست انا رو گرفت و کشید سمت تخت، نشوندش دم تخت، بر گشت سمت رویا: می شه پایین منتظر ما باشین؟
رویا برگشت سمت آنا: نه بزارین من آنا رو ببرم خونه امشب.
امیر: لازمه بهتون یاد آوری کنم که آنا با مسئولیت من الان تو خونه پدرش نیست؟ بیاد خونه شما واسه چی؟
رویا: واسه اینکه هر دقیقه یکی اشکش رو در نیاره،
امیر: خواهش می کنم بزارین احترام بینمون حفظ بشه،آنا امشب هیچ جایی نمیره! فردا خودم می فرستمش جایی که خودشم مسلما دوست داره بره، یه مدتی بره اونجا تا خونواده من و خودش آروم بشن،
رویا: کجا؟
امیر: پیش خالتون.
آنا: نه ، نمی تونم برم. فخری جون مریضه، من سر بارش می شم ...
امیر: تو نگران این چیزها نباش،
رویا: میشه بیرون صحبت کنیم.
آنا هنوز تو شوک تصمیم امیر بود، خیلی دلش می خواست بره پیش دایه اش، بره جایی که آرامش باشه.ولی می دونست فخری جون اوضاع مالی خوبی نداره، نه خودش نه همسرش نه خواهر برادرش
رویا تو راهرو منتظر امیر ایستاد
امیر: بفرمایین.
رویا: خاله من تو شرایطی نیست که بتونه آنا رو سرپرستی کنه، نه فقط از نظر مالی ، جاش رو هم نداره، یه خونه یه خوابه، تازه مریضیش هم هست، واقعا تو انجام کارهای روزمره خودش هم مونده.
امیر: شما نگران این چیزها نباشین. در ضمن لطفا اسم داروهایی رو که واسه آنا می گیرین، را به من بگین واسه یه مدتش بگیرم.
رویا: باشه، البته هنوز داره، خودم واسش می ارم.
امیر: شما بفرمایین پایین واسه شام من آنا رو میارم.
romangram.com | @romangram_com