#در_دستان_سرنوشت_پارت_124
فرهاد: بیجا کردی داد زدی، حالا واسه چی؟
امیر: هیچی باهام کار داشت اومد دم اتاقم ، عصبانی شدم.
فرهاد: خوب امیر جان اون که نمی دونه تو به این اتاق حساسی. حالا برو ببوسش باهاش آشتی کن.
امیر: فرهاد اون دهنتت روببند یکم.می شه یا نه؟
فرهاد: خوب که فکر می کنم و اعصاب تو رو می بینم، فکر کنم بشه.
امیر: حالا بشین تا من برم یه سری بالا
فرهاد: منم بیام، شاید بتونم یه کمکی کنم.
امیر اخمی کرد که فرهاد حساب کار بیاد دستش
رویا نمی دونست چطور آنا رو آروم کنه، حتی نمی دونست واسه چی داره اینجوری زار زار گریه می کنه: بسه آنا! کشتی خودت و این چند وقته، بابا یه لحظه بس کن بگو آخه چته؟
آنا: هیچی
رویا: واسه هیچی اینکارا را می کنی؟ امیر خان اذیت کرده؟
رویا: چرا حرف نمی زنی؟ رویا بلند شد بره سمت در که امیر با تقه ای به در وارد شد.
رویا: امیر خان آنا چشه؟
امیر: چیزی نیست، شما بفرمایین پایین غذا آمادست.
رویا نمی دونست بره یا نه، ولی هنوز از در بیرون نرفته بود که آنا با صدایی که از زور گریه خش دار شده بود صداش زد.
آنا: رویا صبر کن.
آنا از تخت اومد پایین رفت سمت کیسه ای که لباسهاش رو گذاشته بود توش، سریع تو نیکش را در اوردمی خواست روی لباسش تن کنه، امیر رفت سمتش لباس رو از دستش کشید: چیکار می کنی؟
romangram.com | @romangram_com