#در_دستان_سرنوشت_پارت_123

فرهاد: حالا کجایین؟

امیر: خونه.

فرهاد: پس من حالا اوشون رو می ارم که شب پیش اوشون بخوابن که او یکی اوشون حالشون گرفته شه منم بخندم تا صبح.

امیر: بیار، اوشون الان دلشون میخواد اوشون پیششون بمونه. شمام بیا پیش من.

امیر تو اتاقش بود به زینت گفته بود شام رو آماده کنه، آنا هم رفته بود بالا، امیر گفته بود همه لباسهای قبلیش رو کیسه کنه بده به زینت، آنا لباسهاش رو عوض کرد، یه آستین حلقه ای قهوه ای با شلوار برمودای سفید پا کرده بود، موهاش رو برده بود بالا با کلیپس ،لوازم آرایشی نخریده بود، یعنی آنا حواسش بود ولی امیر حرفی نزده بود، آنا هم روش نشده بود که چیزی بگه ولی خیلی هم مهم نبود، همین لباسهای مرتب ونو هم کلی حال آنا رو عوش کرده بودند، هرچند ،هر چند دقیقه یه بار ،یه غمی می اومد رو قلبش ولی بازم خیلی از عصر بهتر بود، حرفهای بی ربط مادر وخاله امیر هم کم بهش فشار نیاورده بود، از طرفی فکر فردا نمی گذاشت آروم باشه، می دونست رویا چطور از جوونیش چشم پوشی می کنه که کارکنه، که سر بار خونوادش نباشه، که کمک حالشون باشه، حالا آنا هم بخواد بره اونجا همه مخارجش بیفته گردن رویا درست نیست، به این چیزها که فکر می کر د سرش سوت می کشید، رفت پایین، دلش می خواست با امیر حرف بزنه، بگه حتما واسش یه کاری پیدا کنه، اگه شده توهمین هفته.

آنا رفت پایین، در اتاق امیر نیمه باز بود، آنا تقه ای به در زد، ولی امیر پشت به آنا رو به حیاط ایستاده بود، امیر فکر کرد زینته: بزارین رو میز، یه چیزی هم واسه آنا ببرین.

آنا: زینت نیست منم.

امیر برگشت سمت انا، که تو دهن در ایستاده بود: چیزی می خوای؟

آنا: راستش من حتما باید برم سر کار، می خواستم....

آنا هنوز جملش تموم نشده بود، که داد امیر بند دلش را پاره کرد: به اجازه کی اومد تو این اتاق؟ برو بیرون، دیگه حق نداری پا تو این اتاق بزاری ، فهمیدی؟

آنا دستش رو گذاشته بود رو قلبش، این داد ناگهانی امیر، اونم بی دلیل، بند دلش رو پاره کرد، ولی امیر ول کن نبود،: هیچ وقت دیگه پاتواینجا نزار، فهمیدی؟

آنا با بغض فقط سرش را تکون می داد و عقب عقب می رفت امیر هم از اتاق اومد بیرون و در رو سفت به هم زد.

امیر به خیال خودش اومده بود بیرون که صحبتهای آنا رو بشنوه، ولی آنا دیگه حرفی نداشت واسه گفتن، رفت سمت راه پله ها، دلش می خواست بدوه بالا ولی انرژی نداشت،

امیر: صبر کن، حرفت رو بزن، آنا چی می خواستی؟

آنا: زیر لب ، اروم گفت، هیچی می خواستم بمیرم، که رویا نگذاشت. و رفت بالا

امیر متوجه تندی رفتارش شد ولی نمی خواست اینطور رفتار کنه فقط دوست نداشت آنا پا تو اتاق خوابی بزاره ، قرار بود مال پرگل باشه، جایی که قاب عکس پرگل بود، عکسی که انگار زنده بود، و با دو تا چشماش لحظه لحظه امیر رو میدید. امیر خواست بره بالابا آنا حرف بزنه که صدای زنگ اومد، فرهاد و رویا رسیده بودند، رویا به محض رورد سراغ آنا رو گرفت و رفت بالا.

فرهاد با دیدن امیر حدس زد امیر تو همه: چیزی شده امیر؟

امیر: نه، سرش داد زدم، رفته بالا

romangram.com | @romangram_com