#در_دستان_سرنوشت_پارت_122
آنا: می ریم خونه الان؟
امیر: آره، البته یه چندتا تیکه دیگه هم لازمه ، ولی خودم می تون بعد واست بگیرم.
آنا: نه دیگه واقعا چیزی نمی خوام، همینا هم زیاد بودن.
امیر: حوله و مسواک و موبایل و ساعت و ...
انا:آره حوله و مسواک می خوام و لی موبایل و اینا رو لازم ندارم
امیر: باشه،حالا بریم خونه، رویا هم کم کم میاد.
امیر یکم این پا اون پا کرد تا سئوالش رو بپرسه
امیر: راستی تو دارویی مصرف نباید بکنی؟
آنا: چرا، اونها رو رویا واسم می گیره،
امیر: ناراحت نمی شی بپرسم بیماریت تو کدوم مرحله است؟ یعنی، نیازی به مراقبت ویژه ای نداری؟ اصلا زیر نطر دکتر هستی؟
آنا: می شه راجع به این قضیه حرفی نزنیم؟
امیر: می خواستم اگه کاری لازمه واست انجام بدم.
آنا حس کرد پیشونیش خیس عرقه، با دستمال صورتش رو خشک کرد: نه کاری لازم نیست ممنون
امیر متوجه ناراحتی آنا از این بحث شد، واسه همین ادامه نداد.
تازه رسیده بودند که امیر متوجه اس ام اس فرهاد شد.
_امیر جون حال کردی چطور رویا خانم رو کشیدم سر کار، شما عشق و صفا کنین؟ اگه می خوای شبم همین جا نگهش دارم.
امیر از این همه لودگی فرهاد خندش گرفته بود سریع جوابش رو داد: آره می دونم که گربه محض رضای خدا موش نمی گیره، شما می خوای اوشون رو ببینی گردن ما ننداز.:-))
romangram.com | @romangram_com