#در_دستان_سرنوشت_پارت_121

آنا: نه خیلی ولی ..

امیر: ولی نداره، زود تموم می شه. و دست آنا رو کشید.

با دیدن روسری فروشی آنا تو دلش داشت حرص می خورد فکر می کرد الانه که امیر بره واسش یه لچک بلند بخره بکشه سرش

امیر رو کرد به آنا: اینا رو دیگه خودت باید ببینی فقط نازک نباشه.

آنا از حرصش بی حرف دو تا روسری مشکی ساده برداشت، مشکی و کلفت.

امیر متوجه شد اول خواست یه درسی بهش بده وبزاره همین دو تا رو برداره بعد پشیمون شد، نمی دونست دیگه فرصت خرید کردن پیش می آد یا نه. رفت جلو: یکیشون رو بردار واسه مانتو صدریه ، بهش میاد ولی واسه مشکیها روسری رنگی بردار.

آنا: رنگیها همشون نازکن.

امیر: نه نیستند، ببین این سبز آبیه خیلی هم نازک نیست، یکم کوتاهه، اگه موهات رو درست ببندی از زیرش بیرون نمی اد.

آنا بدون اینکه روسری رو امتحان کنه با مشکیه عوضش کرد.

انا احساس می کرد با خرید کردن یکم جون گرفته، شارژ شده بود ولی تا به یاد فردا می افتاد، فردایی که نمی دونست توش چه خبره باز بی حال می شد: مرسی بریم؟

امیر: باشه ولی یه دو تا تیکه دیگه هم لازم داری.

آنا: چی؟

امیر: کیف، لباس خونه، لباس زیر، وسایل حمام، برس و شونه و از همین چیزها. ولی اگه می بینی نمی تونی می برمت خونه فردا می گیم رویا بیاد واست بگیره، هان؟

آنا: نه، اون بیچاره امروز به اندازه کافی از کارو زندگی افتاده،

امیر بی هیچ حرف دیگه ای آنا ر ا برد سمت یه بوتیک، اینبار دیگه سعی کرد دخالتی نکنه، آنا هم خیلی سریع چند تا تاپ و تیشرت و شلوار برداشت، کلا تو 1 ساعت هرچی امیر لازم دیده بود خریده بودند،

امیر:تا حالا به این سرعت خرید کرده بودی؟

آنا: نه واسه هر تیکش گاهی چند ساعت وقت می گذاشتم،

امیر: ولی من عادت دارم. من همیشه وقت کم می ارم، واسه همین واسه خرید کردن همیشه میرم به چند تا مغازه خاص همونجا خریدهام رو می کنم.

romangram.com | @romangram_com