#در_دستان_سرنوشت_پارت_120


آنا پیاده شد و اجاز داد امیر کمکش کنه.

قبل از هر چیز رفتند تو یه مانتو فروشی، امیر آنا رو روی صندلی نشوند و خودش رفت سمت فروشنده: خانم اگه ممکنه ببینین خانم چه نوع مانتویی می خوان، یه دو سه مدلی واسشون ببرین.

فروشنده چندان از نوع درخواست امیر راضی نبود ولی چون صاحب مغاز ه پشت میز نشسته بود، و مسلما حق با مشتری بود پشت چشمی نازک کرد و رفت سمت آنا: خانم چه مدلی مد نطرتونه؟ کوتاه؟ بلند: میدی؟ رنگ تیره یا روشن.

آنا خودشم از این وضع راضی نبود ولی می دونست توان چرخ زدن هم نداره: کوتاه می پوشم و روشن.

امیر حرفی نزد ، فروشنده رفت دو سه تایی مانتوی روشن آورد، یه سبز صدری ، یه صورتی روشن و یه سفید، مدل خاصی نداشتند بیشتر باید تن خورش رو آنا می دید

امیر کمک کرد انا بره سمت پرو،آنا مانتوی سفید رو پوشید، تو تنش خوب بود ولی خوب به نظر امیر نازک بود.

امیر: این نازکه.

آنا: ولی قشنگه.

امیر خیلی چیزها قشنگن، دلیل نمیشه ادم بپوشه، اینو در بیار، صورتیش هم نازکه، همون سبز رو بردار تا بگم، یه مشکی هم واست بیاره،

آنا وا رفت، ولی می دونست الان جایی نیست که بتونه حرفش رو به کرسی بشونه. امیر با دو تا مانتوی مشکی برگشت.

آنا کوتاه تر رو برداشت و بلند رو برگردوند: من بلند نمی خوام تازه این خیلی چین دار من و چاق نشون می ده

امیر: لازمت می شه.

آنا فقط کوتاه رو پرو کرد و اومد بیرون. امیرم که قصد نداشت خیلی سر به سر آنا بزاره، بی هیج حرفی دو تا مانتوی سبز و مشکی که آنا پرو کرده بود و اونی که خودش مناسب می دید رو حساب کرد و با آنا از مغازه بیرون اومدند، آنا متوجه خریدن مانتوی بلند هم شد و لی ترجیح داد حرفی نزنه.

مغازه بعدی یه کفش فروشی بود، اینبار دیگه خود امیر به فروشنده گفته بود چی بیاره، آنا هم با اخم و در سکوت نظاره گر بود، سلیقه امیر بد نبود، ولی انا اصلا عادت به همچین وضعی نداشت، نه اینکه تو اولین مغازه خرید کنه و نه اینکه کسی واسه لباسهاش نظر بده. امیر یه جفت صندل رو فرشی، با دو جفت کفش از فروشنده گرفت، یه کفش چرمی قهوه ای تیره بی پاشنه عروسکی با یه کفش پاشنه 5 سانتی مشکی، آنا کفشها رو پا کرد، بد نبودند، یعنی لا اقل به عنوان اولین انتخاب و اولین مغازه عالی هم بودن. بی هیچ اعتراضی کفشها رو امیر حساب کرد، آنا رو کرد به امیر: من چیز دیگه ای لازم ندارم. ممنون

ولی امیر جوابی نداد دست آنا رو گرفت و بی حرف برد سمت آسانسور برای رفتن به طبقه بالا.

انا دوباره تکرار کرد: من چیزی نمیخوام.

امیر: خسته شدی؟


romangram.com | @romangram_com