#در_دستان_سرنوشت_پارت_119
آنا دیگه رسما داشت گریه می کرد: نه تو رو خدا من رو نبر اینجا، من می ترسم،
امیر کلافه شده بود، این کار رو لازم می دونست ولی از طرفی هم مایل نبود آنا رو خیلی تحت فشار بزاره، از این کار منصرف شد، سوار ماشین شد و راه افتاد.
یه نیم ساعتی گذشت وقتی چشم باز کرد دید امیر ماشین رو روبروی یه مرکز خرید نگه داشته، چقدر یه زمانی خرید کردن واسش لذت بخش بود، زمانیکه همه بدبختیهاش را تو خونه جا می گذاشت و یه چند ساعتی تو غالب آدمهای شاد و سرخوش با پول خرج کردن خودش رو تسکین می داد، یادش افتاد که دیگه حالا پولی هم نداره که لا اقل هفته ای چند ساعت بتونه همه غصه هاش رو با خرید کردن فراموش کنه، حتی نمی دونست کجا باید بره، مگه رویا چقدر می تونست درامد داشته باشه، همه ذهنش رفته بود سمت بدبختیهای جدیدی که از فردا باید باهاشون روبرو می شد.رو کرد به امیر:من باید برم سر کار. می تونی واسم یه کاری پیدا کنی؟
امیر: اگه لازم شد آره، نگران نباش.الانم پیاده شو. بریم
آنا: کجا؟
امیر: خرید.
آنا: من نمی تونم راه برم.
امیر: خیلی راه نمی ریم تو دو سه تا مغازه بیشتر کار نداریم.
آنا: من می مونم، شمابرین.
امیر: من که نمی دونم سایزت چنده؟
آنا: من چیزی لازم ندارم.
امیر: نه لباس داری نه کفش
آنا: زنگ می زنم ارس واسم وسائلم رو بفرسته.
امیر: لازم نیست ، رسیدیم خونه همین چند تا تیکه ای هم که تنته در می اری واسشون پس می فرستم.
آنا: آخه...
امیر: آخه نداره، امیر در سمت انا رو باز کرد و دستش رو گرفت.
آنا: یه نگاهی به دست امیر انداخت: نمی ترسی ازم وا بگیری؟
امیر: ببین من بابت اون دفعه معذرت می خوام، واقعا نی دونستم این بیماری دقیقا چطوری منتقل می شه. حالا هم زود باش، نمی خوام خیلی خسته بشی، تو دو سه تا مغازه بیشتر نمیریم.
romangram.com | @romangram_com