#در_دستان_سرنوشت_پارت_118
آنا به زور و زیر لبی چند کلمه گفت: تو رو خدا تمومش کن.
امیر فهمید که باز زیاده روی کرده، از ماشین پیاده شد و شماره ارس رو گرفت.
ارس: دیگه چی می خوای؟ هر کاری خواستی که کردی. فقط به آنا بگو دیگه خونواده ای نداره.
امیر: خونواده رو که از اولم نداشت. واسه این حرفها زنگ نزدم، زنگ زدم بهتون تبریک بگم.
ارس: بابت؟
امیر: بابت بی غیرتی تو و بابات
ارس: حرف دهنت رو بفهم.
امیر: تو می فهمی داری چیکار می کنی که من حرف دهنم رو بفهمم؟ می دونی عصری چی دیدم؟ جای دستهای اون مریتیکه مشعون رو دستای خواهرت کبود شده آقای خونواده، زنگ زدم بی غیرتیتون رو تبریک بگم که مرتیکه رو به اعتبار وجود یه باغبون مردنی فرستادین پشت در اتاق خواهرتون.
ارس: چرت می گی!؟
امیر: واقعیت همین بود، حالام آوردمش پزشک قانونی، گواهی بگیرم، می رسم به خدمت جناب مشعون سر وقتش
ارس: راست می گی صبر کن تا خودم بیام ببینم.
امیر: من وقت ندارم واسه صبر کردن، کارم تموم بشه می رم، خواستی بیا. البته قبلش با مامان بابات حرف بزن، نکنه منافع مالی خانوادگیتون بهم بخوره.
امیر دیگه منتظر جوابهای ارس نشد ، گوشی رو قطه کرد و رفت سمت آنا.
آنا بی حال به شیشه تکیه داده بود، انگار داشت زیر لب با کسی حرف می زد، به محض اینکه امیر در رو باز کرد آنا برگشت سمت امیر: من نمی خوام بیام اونجا
امیر: لازمه، مگه نمی خوای پدر مشعون رو در بیاری؟
آنا: نه، من از اینجا می ترسم.
امیر: اینجا هیچی نیست ،می ریم پیش دکتر، یه نگاهی به دستت می ندازه و یه گواهی رسمی و معتبر برای دادگاه صادر می کنه، ممکنه برای شکایت از مشعون لازممون بشه.
romangram.com | @romangram_com