#در_دستان_سرنوشت_پارت_117

امیر: تا پدر و برادرت این شرایط را قبول نکردند بهتره همین جا باشین، اگه بیان دم خونه مردم آبروریزی کنن، خوب نیست. رویا خانم هم دوباره باید بگرده دنبال جا. صبر داشته باش من یه فکری می کنم

آنا: اینجا موندن منم، شمارو به دردسر می اندازه.خالتون نمی زاره اینجا بمونین.

امیر: نگران اونها نباشین، دیگه نمی زارم بیان اینجا تا تو اینجایی.

آنا: هر جور قضیه رو نگاه کنین اونها حق دارن. من باید برم.

امیر: ولی از دید من شما قرار نیست برین جایی اونم تا فردا ظهر، بخصوص که پدرت هم امشب با توپ پر می اد. الانم به زینت می گم لباسهات رو بیاره باید بریم یه سر بیرون. البته اگه فکر می کنی می تونی روپا باشی، یه دو ساعتی بیرون کار داریم.

آنا: کجا؟

امیر: جای خاصی نیست می فهمی. خانم زند شما می تونین با ما بیاین یا برنامه ای دارین.

رویا: راستش من باید یه زنگی به جناب مشیر بزنم، یکم اومدنم به اینجا عجله ای شد ، باد بهشون بگم.

رویا بعد از تماس با فرهاد دید که بهتره برگرده دفتر ولی گفت که حتما شب میاد پیش آنا بمونه، امیر هم گفت که ممکنه حوالی 10 خونه باشن ولی رویا می تونه هر وقت می خواد بیاد چون زینت حتما خونه هست

رویا کمک کرد آنا لباسهاش رو تن کنه دم در امیر تازه چشمش به صندلهایی افتاد که پای آنا بود، گرچه وضع لباس پوشیدنش هم چندان تعریفی نبود، یه تونیک کوتاه قهوه ای که 20 سانتی بالای زانو بود با یه شال مشکی توری.

امیر و آنا، رویا را تا دفتر فرهاد رسوندند، آنا هنوز هم چندان رو فرم نبود، با توقف امیر چشم آنا به تابلوی پزشکی قانونی رسید، رنگ از روی آنا رفت،

امیر: چرا رنگت پریده؟

آنا: اینجا چیکار داریم؟

امیر: باید پزشک سیاهی روی بازوهات رو ببینه و گواهی کنه. بعدشم باید بگی به من که جای دست کیه؟

آنا حس می کرد بدنش سنگینه، حتی نمی تونست زبونش رو تکون بده.

امیر یه آن به خودش اومد، یاد صحبتهای آنا و پدرش تو بیمارستان افتاد، اینکه آنا حرف از دست درازی مشعون زده بود. می دید آنا چه حاله ولی چاره ای هم نبود: کار اون مرتیکه مشعونه ! آره؟

ولی آنا سرش همچنان پایین بود و حرفی نمیزد.

امیر: جواب منو بده،

romangram.com | @romangram_com