#در_دستان_سرنوشت_پارت_116
امیر خواست بچرخه سمت مادرش که رویا حرف اومد: صبح تو بیمارستان هم بود این کبودی. امیر رو به رویا و مادرش کرد: چند دقیقه لطفا بیرون باشین.
رویا با اکراه و سوسن با دلخوری از اتاق رفتند بیرون.
امیر رو کرد به آنا: پرسیدم جای دستاهای کیه؟
آنا مایل نبود حرفی بزنه ، اونم وقتی گفتن یا نگفتنش فرقی نمی کرد.
امیر یه بار دیگه با صدای بلند تری سئوالش رو تکرار کرد: گفتم کار کیه؟
یه لحظه متوجه لرزی شد که تو بدن آنا اومد، فهمید تو این حال زیاده روی کرده، از طرفی خوشحال بود که خاله و مادرش چنین اشتباهی رو نکردند از طرفی دونستنش واجب بود واسش.ولی می دید که الان جاش نیست. کمک کرد آنا دراز بکشه و لوله سرم را از دست آنا خارج کرد، وقتی تو بغل رویا رفته بود سوزن جابجا شده بود و امیر دید که انگار سرم داره زیر پوستش می ره، از طرفی آخرای سرم بود
امیر: ببخشید نباید داد می زدم، آروم باش ، آنا که با در اوردن سرم راحت تر بود خودش را زیر لحاف گوله کرد، و سعی کرد نفس های عمیق بکشه. رویا و سوسن که پشت در بودند با تقه ضعیفی اومدند تو اتاق، امیر داشت کلافه راه می رفت، این وجود خاله و مادرش تنها چیزی بود که واقعا لازم نداشت تو این اوضاع و احوال.
سوسن: امیر جان ما داریم میریم، ولی تو هم باید یه سری بیای پیش ما هنوز ما مجاب نشدیم بایت این کارات
امیر: میام، فردا شب می ام ، خوبه؟
سوسن: آره. و بی توجه به آنا ، فقط با رویا خداحافظی کرد و با امیر رفت پایین.
رویا نشست لب تخت: آنا جونم، خوبی؟ تو رو خدا با خودت این کارارو نکن. از پا در میای. ولی آنا عکس العملی نشون نمی داد.
امیر بعداز روانه کردن خاله و مادرش برگشت بالا. رویا کمک کرده بود آنا بشینه. با ورود امیر ، آنا رو کرد به امیر:
_بگین زینت لباسهام رو بیاره.
امیر: واسه چی؟
آنا: با رویا می رم.
امیر: کجا؟
آنا: خونه رویا.
romangram.com | @romangram_com