#در_دستان_سرنوشت_پارت_115
امیر: خیلی خوب حرف حساب شما دو تا خواهر عزیز چیه؟ نمی شد به من زنگ بزنین؟ ببینین قضیه چیه؟ اصلا کی به شما گفته؟ زینت؟
سهیلا: نه خاله، اسدی وکیل باباش اومد اونجا، گفت تو نزاشتی دختر رو ببره، باباش هم شب داره می اد ایران و شاکیه! حالا تو بگو قصه چیه؟ گرچه من از مادر ،پدرت بیشتر شاکیم که چرا به من نگفتند، چرا من باید اینجوری بفهمم؟مگه قرار نبود کسی نیاد تو این خونه؟
امیر: خاله جان موقعیت اضطراری بود، از بیمارستان آ وردمش اینجا، به هر حال من الان یه مسئولتی دارم، نمی خوام بگم چی بوده و چی شده، ولی بدونین که مجبور بودم بیارمش اینجا، دیدین که چه حاله؟
سوسن: اینا درست ولی چرا نرفتی دنبال کارای طلاق؟ می دونی چقدر از موعدش گذشته؟
امیر: مادر من دلائلی دارم که گفتنش به شما مشکلی رو حل نمی کنه، حالام نگران نباشین فردا می برمش از اینجا.
سهیلا و سوسن که با توپ پر اومده بودند ، بعد از اینکه باعث این حال و احوال انا شده بودند یکم آروم شده بودند، مثل آدمی که عصبانیه تا یه چیزی رو می شکونه یا عصبانیتش فروکش می کنه یا پشیمونی از رفتارش از علت عصبانیت غافلش می کنه. نیم ساعتی بود که بی هیچ حرفی هر سه نشسته بودند، منتظر آنا که به هوش بیاد ، امیر دو سه باری رفته بود بالا.
آنا چشمهاش رو باز کرد، تو سرش سر و صدا می اومد، صدا های عجیب و غریب، داد و بیداد، رویا به محض اینکه دید آنا چشم باز کرده نشست پیشش لب تخت: بمیرم واست، چی گفتن که تو رو به این حال و روز انداختند؟
آنا: رویا نمی بخشمت، چرا نگذاشتی همه چیز دیروز تموم بشه ، بخدا من راضی بودم، خستم، چرا نگذاشتی؟ تو مگه دوست من نیستی؟ چرا واسه من آرامش نمی خوای؟
رویا سر آنا رو بغل گرفته بود و با هم اشکمی ریختند، امیر که متوجه صدای بالا شده بود، سریع رفت بالا.
**
امیر در رو که باز کرد دید آنا همینطور که سرم تو دستشه سرش تو بغل رویائه و دو تایی اشک می ریزند، امیر هنوز حرفی نزده بود که نگاهش به کبودی ها روی بازوی آنا افتاد، می شد جای انگشت رو رو دستاش تشخیص داد. امیر سریع رفت سمت آنا، سرش رو از بغل رویا بلند کرد،و یه اون یه بازوی آنا هم نگاهی انداخت، اونم جای کبودی داشت.
آنا و رویا هنوز تو شوک ورود امیر و حرکتش بودند.
امیر: جای دستای کیه رو بازوت؟ مامانم یا خالم؟
رویا متوجه کبودی دست راست آنا شده بود، ولی هنوز حرفی نزده بودمی دونست پوستش خیلی حساسه، تا به جایی بخوره سیاه می شه ولی با حرفی که امیر زد رویا هم دقیق تر به دستای آنا نگاه انداخت، اونم متوجه جای انگشتها شد.
آنا هنوز اشک می ریخت و فقط سرش را تکون می داد.
سوسن هم اومده بود تو اتاق.
امیر: آنا جوای من و بده.
آنا با تکون دادن سرش از جواب دادن امتناع کرد.
romangram.com | @romangram_com