#در_دستان_سرنوشت_پارت_112






زینت: سهیلا خانم، تو رو خدا ، صبر کنین، بزارین من به امیر خان زنگ بزنم.

سهیلا: لازم نیست زنگ بزنی، من کاری ندارم، اومدم ببینم اینکه امیر آورده تو این خونه کیه، کی اومده جای پرگل من.

سوسن: خواهر آروم باش، من خودم با امیر حرف می زنم.

زینت خانم تا سوسن مادر امیر و سهیلا خواهرش می رفتند سمت اتاق امیر ، سریع از پله ها رفت بالا، سمت اتاقی که آناهید توش بود، آناهید تو تخت سردرگم و کلافه نشسته بود،

زینت: خانم من می رم بیرون شما در و قفل کنین،

آناهید: چی شده؟ کیه داد می زنه؟

زینت: مادر و خاله امیر خان اومدند.

آناهید بی اختیار از رفتارهای زینت ترسیده بود، دست و پاش رو انگار به تخت بسته بودند زینت سریع از در رفت بیرون ولی آنا اصلا توان اینکه از جاش بلند بشه رو نداشت،

زینت هنوز از پله ها پایین نیومده بود که سوسن و سهیلا رو دید که دارن میان بالا،

سهیلا: اتاق بالائه؟

زینت: بله خانم.

سهیلا: برو کنار

زینت سریع راه رو باز کرد واسه سهیلا و خودش رفت پایین تا به امیر زنگ بزنه.

سهیلا و سوسن رفتند بالا، سهیلا در اتاق را با شدت باز کرد.

آنا از ترسش جیغ کوتاهی زد و لی همچنان نمی تونست از جاش تکون بخوره.


romangram.com | @romangram_com