#در_دستان_سرنوشت_پارت_110


رویا:آناهید، هم تو هم من می دیدیم این روز رو، پس بزار پیش بیاد، بالاتر از سیاهی رنگی نیست، نترس

آنا سرش رو گذاشت رو پای رویا: رویا من می ترسم، آخرش چی؟ تهش کجاست؟

رویا همینطور که سر آنا رو نوازش می کرد، رو کرد به امیر: برین بهشون بگین آنا نمی ره، منم آنا رو می برم خونه خانوم جون،

آنا سرش رو آورد بالا: ولی رویا

رویا: ولی نداره، من الان دارم کار می کنم، خرج هر دومون رو در می آرم، تا یه شیش ماه دیگم یه جا رو می گیرم، تو هم یه کاری پیدامی کنی.

آنا: رویا من نمی تونم

رویا: چته که نتونی؟ اینهمه ادم دارن کار می کنن. تو هم یکیشون. نترس. بری خونه بابات که چی بشه، دودستی بفرستت خونه این مرتیکه ، هر سال یه شوهر جدید واست بندازه تو شناسنامه ات بعدم پولهاش رو بگیرن، مینو خانم به ریش تو بخنده و با پسرش حساب بانکی پر کنن؟ بعدم این پولهای بی برکت رو به باد بدن برن تا مرز ورشکستگی و دورباره روز از نو،دیگه بسه هرچی ترسیدی، آقای سروستانی برین بگین بهشون.

امیر برگشت سمت در و رفت بیرون و بعد از صحبت با اسدی با فرهاد برگشت داخل.

پرستا اومد فشار آنا رو چک کرد و قرار شد مرخص بشه. دم در بیمارستان، آنا و رویا سمت ماشین فرهاد می رفتند که امیر رفت جلو: خانم زند شما بفرمایین با فرهاد برین سر کارتون، من آنا رو می رسونم خونه.

رویا: نه خودم باید برم که به خانوم جون هم بگم راجع به موندن آنا.

امیر: لازم نیست آنا بیاد خونه شما، یعنی از اولم قرار نبود، می رسونمش خونه خودم، منم ساعت 3 یه جلسه مهم دارم بعد می رم خونه.

آنا بی قدرت تر از اونی بود که اظهار نظر کنه فقط نظاره گر صحبتهای امیر و رویا بود،

رویا: ولی آخه.

امیر: ولی نداره، شما قرار نیست کاری کنین، مسئولیت این قضیه با منه، پدر من و من یه سمت این قضیه بودیم، پس شما بفرماین، اگه مشکلی بود باهاتون تماس می گیرم.

فرهاد: نگران نباشین، زینت خانم حواسش هست، بیاین بریم،

رویا آنا رو بغل گرفت و بوسید و زیر گوشش چیزی زمزمه کرد: فعلا برو من خودم با امیر حرف می زنم.

آنا: رویا چی میشه؟


romangram.com | @romangram_com