#در_دستان_سرنوشت_پارت_109
مینو بی توجه به صحبتهای اسدی برای موندن دست ارس رو کشید، و به سمت خروجی رفتند، مشعون هم که تو این اوضاع بلاتکلیف مونده بود ، گرچه بدش نمی اومد یه درس خوبی به امیر بده ولی میدونست الان جای دعوا و این حرفها نیست، برگشت و پشت سر ارس و مینو رفت، اسدی دست به تلفن برد تا شرح ماجرا رو به ریاحی گزارش بده، رویا بیرون موند وامیر رفت داخل، دکتر گفت که چیز خاصی نیست ولی با توجه به اتفاقات دیروز و ضعف جسمانی و فشار روحی که هنوز ازش خارج نشده، بهتره بعد از اتمام سرم بستری بشه، یا اگر هم می ره خونه توی فضای آروم یه چند روزی رو بگزرونه، امیر رفت بالا سر آناهید، آنا بهوش بود ولی جز اشک ریختن کاری از دستش برنمی اومد.
امیر کمی قدم زد، نمی دونست چکاری الان بهترینه، دوست نداشت یه استرس دیگه به آنا وارد کنه.
امیر: خوبی؟
ولی جوابی نشنید
امیر: آناهید، دوبار خواستم بهت کمک کنم هر دوبار پس زدی، مهم نیست ولی اینبار بار آخره، اگه خودت نخوای من هیچ کار زروی واست نمی کنم، الان اسدی، ارس، مینو و اون مرتیکه مشعون بیرون وایسادن، من و رویا و فرهاد هم هستیم، انتخاب با خودته، اگه بخوام ببرمت هیچکس نمی تونه مانع بشه ، ولی روزیکه از دادگاه بیایم بیرون دیگه هیچکاری از دستم واست بر نمیآد، ولی با این حال الان اراده کنی تا 10 روز دیگه همه چی حله، تصمیم با خودته؟
ولی جواب آناهید اشکهایی بود که می ریخت، امیر هم کلاه فقط نگاه می کرد، نمی دونست چطور می تونه آرومش کنه، آنا ملافه کشید رو سرش،وولی صدای فین فین کردنش نشون می داد هنوز گریه می کنه.امیرکمی نشست کنار آنا، رویا اومد کنار آنا ایستاد، آقای سروستانی بیاین بیرون چند لحظه تا اسدی بیاد داخل،آقای ریحی پشت خطه، رویا سریع رفت بیرون، امیر هم بی حرف رفت سمت در، هنوز کامل از در بیرون نرفته بود که احساس کرد چیزی شنیده، برگشت آنا رو دید که نیم خیز نشسته، امیر برگشت سمت تخت،آنا دوباره تکرار کرد: من رو از اینجا ببر، من نمی خوام برم پیش بابام.
امیر کمک کرد آنا دراز بکشه: نگران نباش نمی زارم ارس ببردت و از اتاق رفت بیرون
رویا نمی دونست چی باید بگه، فقط دستهای آنا رو تو دستش گرفته بود، هر دو بی حرف منتظر برگشتن امیر بودند.
امیر گوشی رو از اسدی گرفت،
امیر: بفرمایین، میشنوم.
ریاحی: من با پدرت صحبت کردم، ایشون هم موافق کارای تو نیستند، بهتره تو امور خونوادگی من دخالت نکنی، الانم اسدی خودش آنا رو می بره منزلش تا من خودم شب بیام.
امیر: متوجه شدم، حتما، منم علاقه ای به دخالت ندارم اونم تو امور خونوادگی شما، آقای اسدی هم می تونن الان تشریف ببرن، منم زن خودم رو مرخص می کنم، و حالا شمایین که بهتره تو امور زندگی من دخالت نکنی.
ریاحی: ببرش، ولی بدون اگه پای آنا برسه خونه تو،دیگه خونواده ای نداره، و البته نه جهیزیه داره و نه ارث و میراثی، نه پدری، اگه خودش راضیه، خوشبخت شین،
امیر پوزخندی زد: خوشبخت، حتما، تو زندگی و آینده دخترت رو به باد دادی با این پدری کردنت، آنا هم نیازی به جهیزیه و ارث ومیراث نداره، با این حال من صحبتهای شما رو بهش می گم هر جور تصمیم بگیره من مخالفتی ندارم،
امیر گوشی را گذاشت تو دستهای اسدی و رفت سراغ آنا،با ورود امیر رویا از جاش بلند شد،
رویا : چی شد؟
امیر رو کرد به آناهید: پدرت اولتیماتوم داده، اگه با اسدی نری، دیگه تو رو دختر خودش نمی دونه، نه ارثیه ای بهت می ده و نه جهیزیه ای. منم گفتم تو هیچ کدوم رو لازم نداری ولی با اینحال تو خودت باید تصمیم بگیری، دوست ندارم بعدا پشیمون بشی و راه برگشتی نداشته باشی.
آنا رو کرده به رویا:رویا... ولی هر کاری کرد نتونست حرفی بزنه، همه این چیزها رو پیش بینی می کرد ولی دوست نداشت بشنوه، نه تحصیلاتی داشت نه پس اندازی، نه خونه ای و حالا نه خونواده ای حتی اگه اون خونواده مینو و ارس بود، و پدرش، بالاخره اسمش خونواده بود
romangram.com | @romangram_com