#در_دستان_سرنوشت_پارت_108


امیر: آره، تو کجایی؟

فرهاد: ما از گل فروشی رد شدیم.الان دور زدیم ، ولی فکر نکنم دم بیمارستان جا پارک باشه میریم بالاتر.

امیر: نمی خواد بیای، برو تو.

ارس جلوی بیمارستان دوبل پارک کرد ، نگهبان بیمارستان اومد مجبورشون کرد برن کمی جلو تر،

امیر نمی دونست چیکار کنه، بهتر دید بشینه تو ماشین و نظاره گر باشه، خیلی طول نکشید که آنا و اسدی از در بیمارستان خارج شدند، آنا لباس مرتبی به تن نداشت، احتمالا همون لباسهایی بود که دیروز رویا و فرهاد هولکی تنش کشیده بودن، اسدی دست آنا رو گرفته بود و داشت اروم می بردش سمت ماشین ، قبل از اینکه برسن، ارس از ماشین پیاده شده و رفت پیشواز،

آنا با دیدن ارس یه قدم رفت عقب، اسدی هنوز دست آنا رو ول نکرده بود، و سعی داشت ارس را برگردونه توماشین، ولی ارس اومد جلو و بعد از کمی حرف زدن آنا رو بغل کرد و بوسید وخودش دست گذاشت پشت سر آنا و به سمت ماشین بردش آنا هم دیگه ناراحتی نشون نداد، ولی مینو اصلا از ماشین پیاده نشد. قبل از اینکه آنا سوار شه امیر متوجه یه لکسوز شد که سپر به سپر ارس پارک کرد و اسدی رفت سمت ماشین عقبی تا سوار شه، انا که هنوز سوار نشده بود با نگاه اسدی رو دنبال کرد ، امیر نمی دونست انا چی دیده که یدفعه دست ارس را پس زد و به حالت نیمه دو برگشت بره سمت وردی بیمارستان ولی ارس نگذاشت انا برگرده داخل بیمارستان سریع راهش را سد کردو داشت حرف میزد.گوشی امیز زنگ میزد ولی امیر بی توجه به موبایلش از ماشین پیاده شد و رفت سمت آنا، اسدی هم که هنوز کامل سوار نشده بود سریع پیاده شد و رفت سمت ارس،امیر هم خودش رو رسوند، ورود امیر التماسهای آنا به ارس را قطع کرد،

اسدی وارس همزمان رو به امیر کردند: هیچی! شما بفرمایین

دست انا تو دستهای ارس بود، در حالیکه ارس سعی داشت با کمی فشار آنا رو برگردونه سمت ماشین ، امیر رو به انا سئوالش رو تکرار کرد: چی شده؟

آنا که امیر رو دیده بود، انگار دیگه نیازی به مقاومت ندید، یعنی انرژی نداشت برای تلاش و تقالا، تقریبا بیحال افتاد ، دستای ارس که محکم دستاش رو نگه داشته بودند مانع از افتادن سریعش شدند ولی در هر حال برای سر پا نگه داشتنش کافی نبود و انا روی زمین افتاد، امیر سریع نگهبان رو صدا زد تا برانکار خبر کنه، مینو و و راننده لکسوز هم سریع خودشون رو رسوندند، امیر با یه نگاه ،مشعون رو شناخت و دلیل انفعال آناهید رو متوجه شد، برانکار اومد رویا و فرهاد هم بالای سر آنا رسیده بودند، فرهاد و رویا بخشی از قضیه رو دیده بودند ولی فرهاد سعی کرده بود نزاره که رویا وارد قضیه بشه که با افتادن آناهید، رویا دیگه به فرهاد توجهی نکرده بود و سریع پیاده شده بود.

تقریبا همه با هم وارد اورژانس شده بودند به ، محض اینکه دکتر رسیده بود ، از همه خواسته بود برن بیرون،

ارس در حال انفجار بود، مینو هم بی حرف ولی عصبانی نظاره گر اوضاع بود، اسدی هم ذاتا ادم ارومی بود، مشعون خیلی مطمئن نبود که باید چه عکس العملی نشون بده و کمی از جمع فاصله گرفته بود، رویا کنار آنا مونده بود، فرهادم کنار امیر ایستاده بود تا در صورت لزوم امیر رو آروم کنه، رویا اومد بیرون و به امیر آهسته حرفی زد،

امیر رو کرد به بقیه: همگی زحمت کشیدید که به این روز انداخین آناهید رو الانم می تونین تشریف ببرین.وجودتون لازم نیست و برگشتت سمت ورودی ،

هنوز دو قدم نرفته بود ، که ارس حمله برد ولی فرهاد که رو به ارس ایستاده بود سریع مانع شد، امیر هم راه رفته رو برگشت سمت ارس: چیه: حرف بدی زدم،پدرتون یه سری حرف صبح تحویل آنا داد و خامش کرد، ولی هنوز 1 ساعت نشده زد زیر همه چیز، این مردک معلوم نیست دیروز که غلطتی کرده که آنا ترجیح داده خودش رو از شر این زندگی راحت کنه، حالام که هنوز مرخص نشده بر داشتین اوردینش مثل ملکه عذاب اینجا،

ارس سعی داشت صداش را بالا نبره: به تو ربطی نداره، ادا آدم خوبها رو هم واسه ما در نیار، ما عین همیم، پس اگه واسه انا دندون تیز کردی حرف دلت رو بزن، شعار نده، چی شد، یه ماه ناز می کردی بله بدی؟ عزا دار زنت بودی و چنین و چنان، یهو چشت افتاد بهش از عزا در اومدی؟

امیر که کفری شده بود رفت سمت ارس: اون دهنت رو ببند، من و بابام یه انگشت شما ها هم نیستیم، بابام من رو گذاشت وسط، اونم با رضایت من، من مردم، کسی نمی تونه ازم سوء استفاده کنه ولی شما چی؟ خواهرت و گذاشتی وسط اونم وقتی خودش راضی نیست، می دونی به نظرم باید بری بمیری، مادرتم که از همتون بی غیرت تر،اصلا مطمئنین آنا بچه این خونواده اس، من که شک دارم.

مینو پرید وسط صحبت امیر: خدا نکنه این دختره نحس بچه من باشه، بعدم نگو که رویا خانوم دهن باز نکردن جلوی شما.

بعدم چرخید سمت ارس: بریم ارس ،باباتم خواست خودش بیاد تحفه اش رو جمع کنه،


romangram.com | @romangram_com