#در_دستان_سرنوشت_پارت_107
رویا: بره به درک، دختره احمق.
فرهاد چشماش گرد شده بود ولی امیر می دونست رویا چشه، می دونست رویا همون چرندیاتی رو شنیده که خودش، امیر رویا رو صدا زد.
امیر: خانم زند چند لحظه صبر کنید اسدی بیاد ماهم با شما می ایم، آنا هم با اسدی بره.
فرهاد هنوز نمی دونست چی شده ، ولی وقتی هم سئوال کرد کسی چیزی نگفت. یه ربعی گذشت که سر و کله اسدی پیدا شد، امیر سر کرد تو اتاق و فقط یه کلام به آنا گفت.
امیر: اسدی اومد.
امیر در رو بست و از اتاق بیرون رفت.رو کرد به بقیه: بریم.
جلوی در ورودی بیمارستان امیر تو ماشین خودش نشسته بود، فرهاد هم با رویا می خواستند برن دفتر ،ماشین رو کمی پایین تر پارک کرده بودند وقتی رسیدند جلوی بیمارستان دیدند که امیر تو ماشین نشسته و حرکت نکرده، فرهاد جلوتر زد کنار و زنگ زد رو گوشی امیر: امیر جان چرا نمی ری؟
امیر: هیچی فرهاد تو برو، داشتم فکر می کردم بزارم اسدی این دختر نادون رو ببره یا نه؟
فرهاد: اون خودش تن به تقدیر داده تو چرا زور می زنی سرنوشتش رو عوض کنی. دیدی که اونبار جلوت وایساد، اینبارم که اینجور که خانم زند می گه دوباره همون کار رو کرده ، پس بیخیال شو، امروز تا ظهر نشده من خودم میرم دنبال کارات
امیر: می دونم این چیزها رو ، ولی نمی دونم چرا این دختر اینقدر ساده اس، باباش گفته می برمت دبی، اخه تا من نرم محضر اجازه محضری ندم که نمی تونه،
فرهاد: این دیگه مشکل خودشه.
امیر: می دونم، اکی بریم.
فرهاد زودتر از امیر حرکت کرد امیر هنوز از پارک در نیومده بود که باز فرهاد زنگ زد،
امیر: جانم، دارم میام.
فرهاد: امیر الان یه آزارا مشکی میرسه بهت، توش رو نگاه کن.
امیر: دیدمش، چی و نگاه کنم؟
فرهاد: ارس و مینو
امیر: دیدمشون
romangram.com | @romangram_com