#در_دستان_سرنوشت_پارت_106


آنا همینطور که اشکهاش رو پاک می کرد گوشی امیر رو برگردوند.

امیر زل زده بود به آنا و تو فکر مکالمه آنا با پدرش بود.

آنا:آقای سروستانی، اسدی میاد منو ببره، بابت دیشب خیلی ممنونم، خودش تسویه می کنه، شمام برین.

امیر: مشعون چه غلطتی کرده؟

آنا دستپاچه شد: هیچی، دیروز از صبح اومده بود خونمون.

امیر: خوب

آنا: خوب همین منم رفتم تو اتاق در و بستم.

امیر: پس به بابات چی می گفتی؟

آنا: هیچی می خواستم عصبانی بشه.

امیر: واقعا؟

آنا:آره، بعدم من امروز رویا رو میفرستم بره دنبال کارای طلاق، بابا می گه توافقی یه هفته ای می شه کارا رو تموم کرد. نمی خواد آقای مشیر رو به زحمت بندازین

امیر: دیگه؟

آنا: هیچی تا آخر هفته بابا من رو با خودش می بره دبی، می مونم اونجا پیشش، دیگه پیش ارس نمی مونم.

امیر پوزخندی زد و بلند شد رفت بیرون تو راهرو، حوالی 9:30 بود که رویا و فرهاد اومدند، رویا رفت تو تا با آنا حرف بزنه ولی چند دقیقه طول نکشید که بر افروخته و عصبانی از در اومد بیرون و خواست بره سمت بیرون که فرهادصداش زد.

فرهاد: خانم زند! کجا؟

رویا: می رم سر کار.

فرهاد: پس آنا چی؟


romangram.com | @romangram_com