#در_دستان_سرنوشت_پارت_104
آنا: ارس صبح میاد؟
امیر: نمی دونم، شاید بیاد.
آنا: من الان می تونم برم؟
امیر: کجا؟
آنا: خونه!
امیر: اول اینکه الان نه، تا 10 هستیم بعدم کدوم خونه.
آنا: خونه بابا
امیر:نه فکر نکنم بری خونه بابا!یعنی فکر نکنم که راهت بده، فکر کنم بری خونه مشعون.
آنا یه دفعه منقلب شد.
آنا: من نمی رم
امیر:مطمئنی؟
آنا:آره
امیر:ولی من خیلی هم مطمئن نیستم.
آنا: مطمئن باش که نمی رم.
امیر حرفی نزد، فقط از آنا خواست یکم دیگه استراحت کنه، حرف دیگه ای رد و بدل نشد، حوالی هفت و نیم صبح بود که ریاحی به امیر زنگ زد.
امیر: سلام جناب ریاحی بفرمایین.
ریاحی: سلام. امیر جان بابت زحمت دیشب و دیروزت ممنون، زنگ زدم هم ببینم چرا فرصت وکیلت نرفته دنبال کارای طلاق، و اینکه خواهش کنم، امروز که اسدی میاد دنبال کارای ترخیص آنا باهاش اصطکاکی نداشته باشی.
romangram.com | @romangram_com