#در_دستان_سرنوشت_پارت_103
امیر: خواب می دیدی.می خوای آب بیارم برات؟
ولی آنا حرفی نمی زد. بلند شد نشست. یکم طول کشید تا بفهمه تو چه موقعیتی هست.
آناهید: رویا کجاست؟
امیر: رویا رو فرستادم بره دیشب.ارس و اسدی اومده بودند عیادت، ارس یکم شلوغ کرد، نگهبان اومد کلی همراها رو فرستاد بیرون.
آنا: چرا شب رویا نموند.
امیر: خودم خواستم، ممکن بود ارس برگرده.
امیر: امروز مرخص می شی.
آنا: بابام هم با خبر شده؟
امیر: حتما. ولی مامانت نیومده،
آنا:مهم نیست.
امیر: مشعمون دیروز
آنا نگذاشت امیر حرفشو بزنه
آنا: اونم اومده؟
امیر: نه، می خواستم ببینم این چیزها که رویا به فرهاد گفته درسته؟ بابات گفته تو رو ببره سفر با خونوادش؟
آنا: آره
امیر: هنوز مهر طلاق تو شناسنامه تو نخورده تو رو کجا ببره!
آنا: نه خارج از کشور ، می خواستند برن خزر شهر
امیر: هرجا
romangram.com | @romangram_com