#دنسر_پارت_83

مامانی: بردیا رادین.....

-خب؟!

مامانی: هنوز اقامت نداره نه؟!

-نه!! شما از کجا میدونید؟

-بردیا هم یکی از کساییه که کمک کردم به آرزوهاش برسه... ولی چیزی از من و خودت بهش نگو...

-یعنی چی از منو خودت؟!

-یعنی نگو که نوه ی منی... فقط بگو من کمکت کردم که بدون خطر بری اونجا و برقصی.

-باشه چشم... فقط این پیشنهادو چیکار کنم؟

-اگه دوست داری قبول کن. بردیا پسر خوبیه...

-باشه ممنون.

یکم دیگه هم باهم حرف زدیم و بعدش خداحافظی کردیم.

توی تختم دراز کشیده بودم و به امروز فکر میکردم... نمیدونم چرا انقدر امروز و اتفاقاش رو دوست داشتم... هر روز بهتر از دیرزو... خیلی خوبه ها!! خدا همیشه همینجوری هوامو داشته باش...

واسه حفظ کلاس کاری و این داستانا 2 روز بعد زنگ زدم به بردیا و بهش گفتم فکرامو کردم. گفت عصر فردا میاد دنبالم...

تا فرداش کلی استرس داشتم. برای اینکه حواس خودمو پرت کنم از کیت آدرس یه آرایشگاه خوب رو گرفتم و رفتم اونجا. مامانی به مسعود گفته بود و اونم یه ماشین برام خریده بود. خدا خیرت بده مامانی من تورو نداشتم چیکار میکردم!؟

romangram.com | @romangram_com