#دنسر_پارت_7
خدایا تو به دل بنده هات نگاه میکنی؟؟ آره... معلومه که نگاه میکنی... ببین... نگاه کن... دلم صافه صافه... هیچی توش نیست. نه کسی... نه چیزی. پس ببین که ناحقی کردن. ببین ظلم شد در حقم. ببین که اون حاجی حاجی میگن چه آدم نامردیه...
نصفه شب وقتی همه خواب بودن بلند شدم و ساکمو که از قبل جمع کرده بودم از زیر تخت در آوردم. لباسامو عوض کردم. اما ایندفه چادر سرم نکردم. دوستش نداشتم. چادر خیلی چیز خوبیه ولی من دوست ندارم ازش استفاده کنم. به زور سرم کردن. تو این خراب شده همه چیز زورکیه. همه چیز.
جلوی امارت بزرگ ایستادم. دهنم باز مونده بود... یعنی مادر من توی همچین خونه ای زندگی میکرده؟؟ بعد همچین حایی رو به خاطر حاج آقا ثنایی ول کرده؟! هه! واقعا که! الان نمیتونستم برم. الان ساعت 3 صبحه! صد درصد همه خوابن. کاپشنمو محکمتر دورم پیچیدم و شروع کردم به قدم زدن. تا ساعت 6 صبح کل خیابون رو بالا و پایین کردم. فقط خدا خدا میکردم که قبولم کنه. که از خونه پرتم نکنه بیرون. که اگه اینجوری بشه بدبختم.
رفتم جلو و با ترس و لرز زنگ رو زدم. یه خانومی جواب داد:
-بفرمایید...
-سلام... با خانوم نامدار کار داشتم...
-شما؟
-امم... من... حوا هستم.
-ببخشید منظورم نسبتتون بود...
-نسبتم؟
زن کلافه گفت:
-نسبتتون با خانوم نامدار؟
-آهان... من نوه شون هستم.
-نوه شون؟
romangram.com | @romangram_com