#دنسر_پارت_5
-نمیدونم.
بابا: نمیدونی کجاست و میخوای بری؟
-خب میپرسم ازش...
بابا: لازم نکرده نمیخواد بری. همینجا تو خونه چشه مگه؟ این همه تو خونه خوندی الان چی شده که یهو میخوای بری کتابخونه؟
-هیچی. همینطوری. چشم نمیرم. مرسی مامان.
از سر سفره بلند شدم که صدای داد بابا بلند شد:
-"الهی شکرت" رو نشنیدم...
-الهی شکر...
رفتم توی اتاق و روی زمین دراز کشیدم. اشکام از کنار چشمم راه باز کردن و توی موهام فرو رفتن... خسته شدم دیگه...
با استرس برای بار هزارم طول و عرض اتاق کوچیکمو طی کردم. وااای الان بابام میرسه... وای خدایا بدبخت شدم رفت. من نمیدونم مامان من چرا انقدر بیکار که پاشه راه بیوفته دنبالم ببینه کجا میرم و کجا میام و چیکار میکنمو... وقتی به بهونه ی کلاس قرآن رفته بودمو کلاس رقص این مامانم دنبالم کرد و فهمید که علاقه ی شدیدی به رقصیدن دارم و عصبانی شد و به بابام زنگ زد. الانم بابا تو راهه و مطمئناً خیلی عصبیه. صدای کوبیده شدن در خونه که اومد از ترس چسبیدم به دیوار. در محکمتر کوبیده شد و صدای داد بابام اومد:
-باز کن این دروووو عاطفه (مامانم)
با باز شدن در میتونستم هجوم پدرم رو به سمت اتاقم تصور کنم. همونطور هم شد...
romangram.com | @romangram_com