#دنسر_پارت_4
-آخه... آخه...
-چی؟؟ به خاطر مامان و بابات؟ بابا باهاشون صحبت کن. مگه میشه نذارن بیای. بگو خودشون بیارنت خودشونم ببرنت.
-حرف میزنم. ولی فکر نمیکنم بیام.
-خیله خب خبر بده دیگه.
-باشه. خداحافظ.
دستی تکون داد رفت. مطمئن بودم شدنی نیست. اخلاق اینارو میشناسم دیگه...
سر سفره ی ناهار در حضور مامان و بابا و محمد (برادر کوچیکم) گفتم:
-فردا امتحان دارم. میشه با دوستم برم کتابخونه درس بخونم؟
مامان: امتحان چی؟
-فیزیک
بابا: کدوم دوستت؟
-کیمیا
مامان: کدوم کتابخونه؟
romangram.com | @romangram_com