#دنسر_پارت_3

-ممنون. من دیگه باید برم. خسته نباشید. خداحافظ.

-بای!

هه... یه بار وقتی به جای خداحافظ گفتم بای بای بابا چه قشقرقی به پا کرد!

بدو بدو رفتم توی همون ساختمونی که بابا جلوش پیادم کرده بود و منتظر شدم. توی این ساختمون کلاسای قرآن و مفاهیم برگذار میشد و منم به این بهونه از بابا پول گرفته بودم و توی کلاس رقص ثبت نام کرده بودم. اگه بابا بفهمه زندم نمیذاره!!

با دیدن ماشین بابا زود سوار شدم و به قول خودش توی سلام دادن پیش دستی کردم...

اسمم "حوا"ست و فامیلیم ثنایی... 17 سالمه و یه خواهر 23 ساله ی متأهل و یه برادر 4 ساله دارم. خانواده ی مذهبی و بسیار خشک و جدی که عقایدم 180 درجه باهاشون متفاوته. مثلا بابا معتقده که دختر اگر تا 18 سالگی ازدواج نکنه فاسد میشه! اما من مخالفم. بابا معتقده رقصیدن حرام و گناه کبیره محسوب میشه حتی اگه واسه دل خودت باشه اما من... مخالفم. این عقاید قدیمی خانواده مه که باعث شده احساس سردرگمی کنم. وقتی میرقصم هم لذت میبرم و هم احساس گناه دارم. مادرم خانواده ای نداره اما خانواده ی پدرم بدتر از خودشن. به همه چیز گیر میدن و توی کار عالم و آدم دخالت میکنن. توی کل زندگیم به تنها چیزی که علاقه نشون دادم رقصیدن بود. البته این توی فرهنگ لغت خانواده ی من حرام معنی شده بود. من با عقاید بقیه کاری ندارم. من عاشق رقصیدنم همین... هروقت خوشحال باشم میرقصم، ناراحت باشم میرقصم، استرس داشته باشم میرقصم... یه جور مسکنه برای من.

درگیر درسا و امتحاناتم بودم. به درس خوندن علاقه ای نداشتم اما بابا میگفت ز گهواره تا گور دانش بجوی! برای همینم همش آرزو میکردم که زودتر برم تو گور خلاص شم! (شما بذار پای بچگیش!)

کیمیا صمیمی ترین دوستم محسوب میشد. دوستای زیادی نداشتم. کلا آدم گوشه گیر و ساکتی بودم. یه زمانی دست شیطونو از پشت میبستم اما انقدر تو گوشم خوندن "دختر که بلند نمیخنده، دختر که با پسر حرف نمیزنه، دختر که به کسی نگاه نمیکنه، دختر که زیاد حرف نمیزنه، دختر که مزه پرونی نمیکنه، دختر که با کسی شوخی نمیکنه و..." نشستم سر جام. انقدر زدن تو سر شیطنتای دخترونه م که همشون ساکت یه گوشه نشستن! حقم دارن خب.

کیمیا اون روز توی مدرسه بهم گفت:

-حوا امروز میخوام برم کتابخونه.

-واسه چی؟

-وا! خب میخوام درس بخونم دیگه. فردا امتحان داریما!

-وای! جدی میگی؟

-آره. میای بریم؟

romangram.com | @romangram_com