#دنسر_پارت_22
چرا مامانی منو معرفی نکرد؟؟ چرا نگفت من نوه شم؟؟ گفت یکی مثله خودت. مگه محدثه کی بود؟ یعنی چی چند درصد!! وااای دارم دیوونه میشم.
مثل یه خر چیز فهم سرمو انداختم پایین و دنبال محدثه راه افتادم. در یکی از اتاق هارو باز کرد و رفت داخل. اتاق بزرگی بود. کل دیوارا آیینه بود و چندتا صندلی چرخدار سفید هم مرتب چیده شده بودن وسط اتاق. جلو رفت و کیفشو گذاشت روی یکی از میز ها و بهم گفت:
-بیا اینجا بشین.
روی صندلی ای که گفته بود نشستم. از توی کیفش یه آدامس در اورد و گذاشت توی دهنش. بعد بسته شو گرفت سمتم و گفت:
-میخوری؟
-نه ممنون.
شونه ای بالا انداخت و آدامسو پرت کرد داخل کیفش. یه عالمه وسیله از داخل کیفش در آورد و چیدشون روی میز. جعبه های رنگ و وارنگ و صندق های نقره ای. میدونستم چین. ولی نمیتونستمم چیزی بپرسم. ازش میترسیدم!!
سؤالی که به شدت درگیرم کرده بود رو به زبون آوردم:
-ببخشید میتونم بپرسم شما خانم نامدار رو از کجا میشناسید؟؟
در حالی که قلمو های کوچیک و بزرگ رو با دقت بررسی میکرد گفت:
-اگه لازم باشه خانم خودش بهت میگه.
یعنی خفه شو دیگه!! فقط یکم محترمانه ترشو گفت!
انگشتاشو گذاشت زیر صورتمو با دقت براندازم کرد. محدثه گوشی شو در آورد و یه شماره گرفت.
romangram.com | @romangram_com