#دنسر_پارت_184
-اینو بخور میرم...
آبو گرفت و یه نفس سر کشید و منتظر نگام کرد. همون برو گمشوی خودمونه دیگه.
من: مواظب خودت باش...
پشتمو کردم بهش و با هق هق وبه دو از بیمارستان رفتم بیرون و سوار ماشین شدم. تا میتونستم گریه کردم... هنوز صداش توی گوشم میپیچید:
"ازت متنفر" "تو یه آشغالی" "حالم ازت به هم میخوره"
خوب که خالی شدم رفتم سمت خونه. دیگه چیکار میکردم؟؟ هیچ کاری از دستم بر نیمومد.
مثه یه مرده ی متحرک شده بودم. فقط راه میرفتم، کمی غذا میخوردم و میخوابیدم. نه دل و دماغ خوندن داشتم و نه میرقصیدم. دلم بردیا رو میخواست. اصلا فکر نمیکردم اقندر دوسش داشته باشم. یعنی واقعا باورم شده بود که من هیوام! یه دختر سرد و مغرور و پولدار و مشهور که هیچ چیز به جز خودش و کارش براش اهمیت نداشت. انگار یادم رفته بود که من حوایی هستم که به خاطر رقصیدن از پدرش کتک خورد. حوایی که صاف و ساده بود و اسم عشق و عاشقی میومد گونه هاش رنگ میگرفت. حوایی که توی یه خانواده ی معمولی با عقاید خشک و مذهبی بزرگ شده بود. اما حالا... وقتی بردیا رفت فهمیدم. فهمیدم که حوا عشقو تجربه کرده ولی هیوا با غرورش و کار احمقانه ش عشقشو ازش گرفته.
بی حوصله داشتم کانالارو بالا و پایین میکردم که با دیدن کلیپمون که توی یه شبکه پخش میشد دستم شل شد. به خودم و بردیا نگاه میکردم. به خنده های از ته دلم. لپ تاپو آوردم و دونه به دونه ی آهنگامونو گوش دادم، کلیپامونو دیدم. حتی فیلم تنها کنسرت مشترکمون ک چقدر عالی بود. نگاهمون به هم، وقتی دستای همو میگرفتیم... همه و همه پر از عشق بود و الان نبودنش خیلی اذیتم میکرد. اشکی که روی گونه م غلتیدو با انگشت گرفتم و زمزمه کردم:
-بردیا... نمیذارم اینجوری تموم شه.
صدای یهویی و بلند تلوزیون از جا پروندم. صدای گوینده پر انرژی بود:
-بیست و دوم دسامبر کنسرت با شکوه آنتالیا... با حضور پر افتخار بردیا رادین...
romangram.com | @romangram_com