#دنسر_پارت_172
برگشتم و با دیدن خون قرمز روی شلوار سفیدم خشک شدم.
فریاد زد:
-هیــــوا تو چه غلطی کردی؟؟
منم داد زدم: بریـــــا داد نزن... الان آمادگیشو نداشتم...
-تو غلط کردی که آمادگیشو نداشتی... به چه حقی تنهایی تصمیم گرفتی؟؟؟ مگه این فقط بچه ی تو بود؟؟ مگه تنهایی به وجودش آورده بودی که تنهایی برای از بین بردنش تصمیم گرفتی؟؟؟
من: باورم نمیشه به خاطر یه موضوع به این کوچیکی داری اینجوری میکنی. بـــچـــه؟؟ اون فقط یه لخته ...
چیز محکمی که خورد توی صورتم نذاشت جمله مو تموم کنم و پرت شدم روی زمین و فقط صدای بردیا پیچید توی گوشم:
-تو یه قاتلی هیوا... اصلا فکر نمیکردم هچین آدمی باشی.... بچه ی خودتو کشی؟؟ به توام میگن آدم؟؟ تو اصلا احساس داری؟؟ گفته بودم ظاهرت هیواس به درررررک... ولی حوا رو توی وجودت نکش. نگفـــته بودم؟؟
آخرین تصویر چشمای خیس بردیا بود و نگاه عصبیش. فقط لباشو میدیدم که تکون میخورد ولی صداشو نمیشنیدم... چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشمامو به سختی باز کردم. نور زیاد چشممو زد. خواستم دستمو بگیرم جلوی چشمم که با سوزش شدیدی متوقفش کردم. دور و برم رو نگاه کردم شاید یه آشنایی چیزی ببینم! تازه محیط بیمارستان رو تشخیص دادم و با دیدن سرم توی دستم همه چیز یادم اومد... بردیا، حرفاش، لکه ی خون، بچه...
همون لحظه در باز شد و یه دختر جوون با موهای بلوند وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
-هیوا به هوش اومدی؟ حالت بهتره؟
اشک توی چشمام جمع شد ولی خودم رو کنترل کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com