#دنسر_پارت_171
-مـــامـــــــان...
دکتر با دستکش های خونی اومد بالای سرم و گفت:
-تموم شد دختر. پاشو... گریه نکن....
و رفت. دستامو گذاشتم روی صورتم و از ته دل زار زدم. نه به خاطر پشیمونی. به خاطر دردی که هنوزم توی وجودم بود. کمکم کردن لباسامو بپوشم و رفتم بیرون. وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بردیا خونه بود. اومد جلوی در و رو به روم ایستاد. خیلی جدی بود. یه کاغذو گرفت جلوی صورتم و گفت:
-چرا به من نگفتی؟؟
با بهت به برگه ی آزمایشم خیره شدم... با من من و بغض گفتم:
-بردیا... من ... من...
زیر دلم تیر کشد و اشکام ریخت توی صورتم.
یهو منو کشید توی بغلش و به خاطر تکون ناگهانیم قشنگ گرمی خون و حس کردم... بردیا روی موهامو بوسید و گفت:
-گریه نداره که مامان کوچولو. اشکالی نداره... ببینمت...
عذاب وجدان گرفتم. کاش بهش میگفتم. اونم مسلما قبول میکرد که این موجود نباید به این دنیا بیاد. بردیا عاشق منه. حتما قبول میکرد... از بغلش اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقم و گفتم:
-حالم خوب نیست...
صدای گرفته ش اومد:
-هی...هیوا... این... این چیه روی شلوارت؟؟
romangram.com | @romangram_com