#دنسر_پارت_170
-بله.
و برگه ی آزمایشمو گذاشتم روی میزش.
با استرس با انگشتام بازی میکردم.
دکتر: تقریبا یک ماهته. خب توی این زمان تو زیاد اذیت نمیشی. شانس آوردی که زود فهمیدی. کی میتونی بیای؟
-نمیدونم. هرچی زودتر بهتر...
دکتر: فردا صبح خوبه؟
-خوبه...
از مطب که اومدم بیرون از نگرانی و استرس فردا داشتم میمردم. توی کاری که میخواستم بکنم شک و تردیدی نداشتم. نگران دردش بودم و اینکه اگه بردیا بفهمه... البته اون هیچوقت نمیفهمید.
زود برگشتم به خونه و آماده شدم برای رفتن. فیلم برداری مهمی داشتم. برگه ی آزمایش رو توی کمد لباسام گذاشتم و رفتم از خونه بیرون.
صبح شده بود و من توی رخت خواب خودمو به خواب زدم تا بردیا بره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم بلند شدم و پرواز کردم سمت مطب.
به خودم اومدم دیدم روی تخت خوابیدم و پاهامو روی دو تا جای پا که بالا بود گذاشته بودم. داشتم سکته میکردم از ترس. همش از دکتر میپرسیدم که درد داره یا نه. و اونم سعی میکرد با چرت و پرت گفتن ذهنمو از این موضوع منحرف کنه.
وقتی کارشو شروع کرد داشتم به گه خوردن میوفتادم. محکم زیر دلمو فشار میدادن و من با فرو کردن ناخنام توی گوشت دستم از داد زدن جلویگیری میکردم. درد بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که دیگه تحمل نکردم وجیغ زدم:
romangram.com | @romangram_com