#دنسر_پارت_133
دیگه داشتم دیوونه میشدم. صداشون رفته بود لای مخم!! چشمامو محکم بستم و آماده شدم جیغ بزنم که یهو صدای بردیا رو شنیدم:
-درسته...
همه ی صداها خوابید... همه ساکت بودن و فقط صدای چیک چیک دوربین ها میومد. بردیا ادامه داد:
-هیوا دوست دختر منه. و اینجا باهم زندگی میکنیم.
نمیدونم چی شد ولی به خودم اومدم دیدم مچ دستام توی دستای بردیاست و لباش روی لبام... منم با شمای گشاد شده زل زده بودم به چشمای بسته ش که انگار فهمید و مچمو محکم فشار داد که از درد چشمام بسته شد.
صدای دوربین ها لحظه ای قطع نمیشد و من نمیدونم چقد گذشته بود که از اون خلسه ی شیرین بیرون اومدم و به دنبال بردیا کشیدم شده سمت خونه. بردیا بدون توجه به اصرار خبرنگارا برای توضیح بیشتر مچ منو دنبال خودش میکشید. وارد خونه شد و درو بست و پوف بلندی کشید. من که هیچی!! هنگ هنگ بودم. با دیدن قیافه ی من لبخندی زد و اومد جلو و سرمو گرت توی بغلش و گفت:
-معذرت میخوام. چاره ی دیگه ای نداشتم...
لبخند ضایع ای زدم و گفتم:
-نه بابا!! خوابم میاد...
صدام میلرزید... اه!
بدو بدو رفتم توی اتاقمو درو بستم و افتادم روی تخت. چشمامو محکم فشار دادم بلکه اون لحظه از ذهنم بره بیرون... نه نمیشد.. بلند شدم و پاکت سیگارمو از توی کشوم برداشتم و یه نخ بیرون کشیدم...
توی حال و هوای خودم بودم که بردیا تقیه ای به در اتاق زد و وارد شد و با خوشحالی گفت:
-هیــــوا!! پاشو که امشب ی عروسی افتادیم!
-چــــــی؟!
romangram.com | @romangram_com